مخاطب سینما، دروغ شیرین نمی‌خواهد!
نگاهی به تصویر قهرمان و ضد قهرمان در فیلم‌های امروز سینمای جهان به مناسبت اكران «بتمن» و «سقوط آسمان»

در زمانه‌ای زندگی می کنیم که مخاطب سینما در پی طلب کردن آثاری عمیق با شخصیت‌هایی ملموس‌تر برخاسته است...
شاید دیگر وقت آن رسیده باشد که هر سال بی‌صبرانه منتظر فیلم‌های جدید سام مندزها و کریستوفر نولان‌های سینمای جهان باشیم. چرا که در سینما دیگر یک دروغ شیرین جواب نمی‌دهد و مخاطب امروز حقیقتی قابل لمس را طلب می‌کند.


پنجاه سال از زمانی که شان کانری به «جیمز باند»، جاسوس زبردست انگلیسی حیات بخشید می‌گذرد. بیش از هفتاد سال است که «بتمن» کارش را از داستان‌های مصور آغاز و به تدریج راهش را در تلویزیون و سینما باز کرده است. در طی دهه‌های گذشته مخاطب و طرفداران این دو شخصیت چیزی فراتر از قهرمان بازی‌های آغشته به اکشن از آنها نخواسته اند. شخصیت‌های فناناپذیری که فکر و ذکرشان تنها مقابله با آدم بدهای داستان و نابودی آنهاست و شخصیت‌های منفی که همگی در یک هدف، یعنی نابودی جهان یا تسخیر آن مشترک بودند.

این تصویری کلی از آن چیزی است که به عنوان ساختار داستانی از جیمز باند و بتمن و سایر فیلم‌های اینچنینی در ذهنمان نقش بسته است. این الگو در زمان ساخت فیلم «دکتر نو» و اولین اقتباس‌های تلویزیونی و سینمایی از «بتمن» خروجی و بازخورد مثبتی با خود به همراه داشته، اما با طی شدن سال‌ها این الگو تبدیل به تکرار و کلیشه شده و جدا از سودمالی فیلم‌ها که به خاطر محبوبیت بیش از حد آنها در گام‌های نخست بود، رفته رفته جایگاهشان به یک سوژه تاریخ مصرف گذشته و ناامید کننده تقلیل پیدا کرد.


در سال‌های اخیر برخی از بزرگان سینما از آن جهان بکر فیلم‌های گذشته‌شان فاصله گرفته‌اند. بحث بر سر تکنیک فیلم‌سازی آنها نیست چراکه کارگردان‌های کهنه کاری داریم که با پختگی تمام هنوز هم در این زمینه حرفی برای گفتن دارند. اما مسئله مهم نگرش هنرمندان سینما به خلق جهان فیلم است. شاید تا گذشته نزدیک امیدوار ماندن به یافتن نظمی در لابه‌لای ضعف عملکرد نسل‌های گذشته فعال در سینما، کم کم داشت به امری محال تبدیل می‌شد ولی طی شدن فرآیند شکل‌گیری و باروری یک نسل جدید در سینما مستلزم صبر و بردباری است و امروز شاهد آن هستیم که این صبر نتیجه‌اش نمایان شدن نظمی در شلوغی و آغاز نسل جدیدی از سینماگران در جهان است.

سینماگرانی که نمی‌خواهند هر آن چیزی که از گذشته به ارث رسیده را بی هیچ تغییری تکرار کنند و از طرفی هم نمی‌خواهند در منجلاب گریز از کلیشه به قیمت تظاهر به متفاوت نمایی فرو روند.

در زمانه‌ای زندگی می کنیم که مخاطب سینما که از جیمز باند به مدت پنجاه سال فقط صحنه‌های اکشن خواسته بود و از بتمن یک شخصیت و فضای فانتزی، دیگر به آن توقعاتش راضی نمی‌شود و در پی طلب کردن آثاری عمیق با شخصیت‌هایی ملموس‌تر برخاسته است و سینماگرانی که موفق به خلق جهان منحصر به فرد و تازه خودشان شده‌اند نمایندگان همین نسلی هستند که دیگر نمی‌خواهند در گذشته غوطه‌ور باشند.

کریستوفر نولان با مجموعه «بتمن» اش به همگان ثابت کرد که از دل این شخصیت فانتزی به تکرار افتاده می‌توان اثری بیرون کشید که از رئال‌ترین فیلم‌ها و شخصیت‌ها و موقعیت‌ها هم واقعی‌تر باشد. مخاطب امروز می‌خواهد تصویری از خودش، با خصیصه‌ها و افکارش را در آینه سینما ببیند که فقط تنها نقطه اختلافش در پوشش شخصیت خلق شده سینمایی باشد. نولان را شاید بتوان به اوج رساننده این جریان جدید فکری در سینما دانست که با گریز از پیچیدگی و تظاهر به آن، سینمایی را خلق کرد که علاوه بر جذب تماشاگر، تصویری عمیق و چالش برانگیز از مخاطب را به خودش تحویل دهد.


با شروع و شکوفایی هنر سینمایی او از چند سال گذشته، حال می توان گفت که شجاعت به تصویر کشیدن جهانی نو در دنیای فیلم برای هم نسلانش قدری هموارتر شده است. در یک ماه گذشته شاهد دو فیلم «لوپر» و «سقوط آسمان» بودیم که هر کدام به نوبه خود خبر از حیات سینما و رشد نهالی نو در آن می‌دهند. «لوپر» با دستمایه قرار دادن مقوله سفر در زمان که بارها مورد استفاده قرار گرفته است، موقعیتی را خلق کرد که درون هر تماشاگری را به چالش می‌کشد و تمرکز او را به خودش معطوف می‌سازد.

جوزف گوردون لویت و بروس ویلیس هر دو تصویری از یک نفر هستند ولی یکی نماینده دوران جوانی اوست و دیگری تصویری از سال‌های پیری‌اش. ولی این تقابل دو نسل محدود به داستان نمی‌شود و معنایی فراتر از آن پیدا می‌کند. با وجود کهنه‌کار بودن بروس ویلیس، تمام بار فیلم را با قدرت تمام، گوردون لویت بر عهده می‌گیرد که او هم نماینده‌ای از این نسل تازه نفس سینمایی است که در تقابل با ویلیس نماینده نسل گذشته سینما، لویت با فاصله بسیار برنده میدان می‌شود.


این تحول در یک فیلم اکشن را در هیچ یک از سال‌های گذشته نمی‌توان پیدا کرد. تحولی که دامنه‌اش تا تنه تنومند مجموعه جیمز باند هم گسترش یافته است. جان لوگان و سام مندز در«سقوط آسمان»، جیمز باند را به چنان صعودی رسانده‌اند که بی اغراق تا پیش از این ناممکن به نظر می‌رسید. جیمز باندی که از پنجاه سال پیش یک جاسوس شیک پوش و قاتل بود و آدم بدهای داستان‌هایش همه با تجهیزات عظیم به جنگ جهان می‌رفتند، حالا در دستان مندز و لوگان مانند خمیری شده‌اند که این دو، شکلش را منطبق بر جهان بکر زمانه ما ساخته‌اند.


جیمز باند سقوط می‌کند. همه چیز را از نقطه صفر آغاز می‌کند. می‌فهمد دشمنش، سیلوا زمانی همکارش بوده است. هدفش نابودی جهان نیست. او فقط با «ام» خصومت شخصی دارد. همه این موارد و بیشتر را در جیمز باند فقط با وجود مسیر تازه متولد شده سینمایی می‌توانید پیدا کنید. مسیری که توسط امثال نولان و فینچر پایه‌گذاری شده است. در چنین سینمایی است که می توان رد پای مشخصه‌های همیشگی فیلمنامه‌های جان لوگان را حتی در جیمز باند هم مشاهده کرد.

او باند را به ریشه هایش باز می‌گرداند. به خانه‌ای که در آن متولد شده است. برایش پدر و مادری در نظر می‌گیرد که دیگر در این دنیا نیستند. سیلوا را در جزیره متروک و خرابه‌ای به تصویر می‌کشد و او را از این لوکیشن بیابان‌گونه وارد داستان می‌کند و محل رویارویی آن دو را در خانه پدری باند رقم می‌زند. مانند کارهای دیگرش اهمیت انتخاب لوکیشن را در نظر می‌گیرد و در همین خانه، جهنمی برپا می‌کند که آن کسی که قدرتش بیشتر است، برنده نمی‌شود بلکه فرجام آنها بر اساس اعمالشان در گذشته رقم می‌خورد و می‌بینیم که از ابتدا بر این مفهوم تمرکز می‌کند. مانند جمله‌ای که وقتی سیستم اطلاعاتی هک می‌شود برروی لپ تاپم نقش می‌بندد: «به گناهانت فکر کن.»


تزریق عنصر باورپذیری به داستان و شخصیت‌ها، سبب شده تا دیگر با بیست و دو جیمز باند گذشته روبه‌رو نباشیم. عوامل فنی و بازیگران هم نقش بسزایی در این قسمت از باند دارند. اگر خاویر باردم را از فیلم حذف کنیم، تقریبا تماشای «سقوط آسمان» ناممکن می‌شود. دنیل کریگ دیگر آن بازیگر «کازینو رویال» و «ذره ای آرامش» نیست که با خونسردی تمام و با بدنی ورزیده مانند ماشین نابودگر همه چیز راتخریب کند و در پایان به خاطر زورش قهرمان میدان شود بلکه او کسی است که مسبب حضور سام مندز در این پروژه شده است.


مخاطب دیگر نمی‌خواهد باند را در قالب صحنه‌های تعقیب و گریز و اسیر شده در چنگال آدم بدهای داستان و در پی آن فرار موفقیت آمیز از دست آنها ببیند. حتی اوج خلاقیت و نوآوری در خلق صحنه‌های اکشن هم در این فیلم پاسخگو نیست. شاید بتوان گفت «سقوط آسمان» از نظر بار اکشن یکی از آرام‌ترین فیلم‌های جیمز باند باشد. اما تحرک واقعی، عمق درونی شخصیت‌هاست. اینکه بتوانیم سیلوا، جیمز باند و ام را لمس کنیم.

آنها را در درون خودمان پیدا و با آنها همذات پنداری کنیم. «سقوط آسمان» ظهور موج جدید و به تدریج منسجم‌تری در سینما را نوید می‌دهد. شاید دیگر وقت آن رسیده باشد که هر سال بی‌صبرانه منتظر فیلم‌های جدید سام مندزها و کریستوفر نولان‌های سینمای جهان باشیم چرا که در سینما دیگر یک دروغ شیرین جواب نمی‌دهد و مخاطب امروز حقیقتی قابل لمس را طلب می‌کند.



گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: tehrooz.com


مطالب پیشنهادی:
"حریم سلطان" واقعیت یا تخیل ؟
فیلم‌های اسکاری در خود آمریکا چقدر طرفدار دارند؟ +جدول
انتقاد یک روزنامه به انتخاب اصغرفرهادی به عنوان متفکر سال
ممنوع‌الکاری این بازبگر تایید شد
اصغر فرهادی در میان ۱۰۰ متفکر برتر جهان