قزوینی، هر روز رأس ساعت هشت صبح به کتابخانه می رود و با حرص و ولع تمام در لابلای نسخه های حیرت انگیز کتابخانه سلطنتی نفس می کشد.
در سال ۱۹۰۲ "بنیاد موقوفات گیب" راه اندازی شد و به ثبت رسید. یک سال بعد ادوارد براون در ۱۹۰۳ به عضویت فرهنگستان بریتانیا در می آید و سال بعد یعنی در ۱۹۰۴ میلادی / ۱۲۸۳ خورشیدی میرزا محمد قزوینی به دعوت برادرش میرزا احمدخان، به قصد بازدید از موزه و کتابخانهٔسلطنتی بریتانیا از راه روسیه، آلمان و هلند راهی لندن می شود. در همان روزهای اول ورود به لندن از کتابخانه و موزه سلطنتی لندن بازدید می کند. از آن روز به بعد، قزوینی، هر روز رأس ساعت هشت صبح به کتابخانه می رود و با حرص و ولع تمام در لابلای نسخه های حیرت انگیز کتابخانه سلطنتی نفس می کشد. شوق دیدار روزانه و تنفس در لابلای این نسخه های خطی بی نظیر، خورد و خوراک را از او گرفته و وطن و خانواده را فراموش کرده است.

ادوارد براون، هر روز می بیند این جوان ایرانی، رأس ساعتی مشخص خودش را به کتابخانه می رساند و به سراغ همان مجموعه کتابهایی می رود که خود او به آنها علاقه دارد. ادوارد براون به دید یک جوان علاقه مند به قزوینی نگاه می کند و این دو یگدیگر را تنها در کتابخانه دیده اند و تا کنون چهره به چهره با یگدیگر رو به رو نشده اند.

قزوینی، هر روز رأس ساعت هشت جلو پیشخوان کتاب موزه و کتابخانه سلطنتی است. کتابدار این کتابخانه مردی است حدوداً شصت ساله. همواره با لبخند سفارشات جوان را می گیرد و به دنبال کتابها می رود. وقتی بر می گردد با چشمان مشتاق قزوینی مواجه می شود. قزوینی با چشمهای حیرت کرده به کتابدار خیره می شود که مرد لبخندی می زند و نام جوان را با لحنی شوخی و به لهجه ای فصیح عربی می خواند و کتابها را روی پیشخوان می گذارد:

"محمد بن عبدالوهاب قزوینی"
جوان با خودش فکر می کند لابد کتابدار خیلی تمرین کرده است تا نام او را به این زیبایی با لهجه عربی ادا کند که کتابدار، کتابها را روی پیشخوان می گذارد و دستش را به طرف جوان دراز می کند و به انگلیسی خودش را چنین معرفی می کند.

"آلکساندر جورج الیس، کتابدار و متخصص نسخ عربی"
قزوینی به فکر فرو می رود. با خودش می گوید: "این نام عجیب آشناست" فوراً یکی از کتابهایی را که همیشه سفارش داده است باز می کند روی جلد کتاب را زمزمه می کند.

این قسمت را بلند می خواند

By A.G. Ellis

و با اشتباق تمام می گوید:

"یعنی شما؟ عجب پس این فهرست دوجلدی کتابهای عربی موزه از معجزات شماست."

و شروع می کند به ستایش کتاب و می گوید:

"من در تمام این مدت با استفاده از همین کتاب بی مانند شما، نسخه های مورد علاقه خودم را سفارش می دادم"

کتابدار می گوید:

"این افتخار بزرگی برای من است که جوان کوشایی چون شما، با این شیفتگی به کتابخانه ما می آیید. و خوشحال ترم که شما از این کتاب رضایت دارید. میل دارم با هم بیشتر آشنا شویم و گفتگو کنیم"

::

این مقدمه دوستی دو مرد بزرگ است. آلکساندر جورج الیس و محمد بن عبدالوهاب قزوینی. اولی نماینده ادبیات و فرهنگ ایران زمین در بریتانیا و دیگری کتابدار و یکی از داناترین نسخه شناسان جهان. از این پس آن دو هر روز در این کتابخانه بسیار حرفها برای گفتن خواهند داشت و چنان که مشخص است بسیار به یگدیگر وابسته خواهند شد.

برخی روزها بعد از تعطیل شدن کتابخانه با هم پیاده روی می کنند و به کافه ای در انتهای خیابان منتهی به موزه می روند و با هم قهوه می خورند. از اتفاق آپارتمان میرزا احمدخان، برادر قزوینی در همان مسیری است که خانه آلکساندر کتابدار است. آنها در طول راه بحث می کنند و راه می روند و اگر هوا مناسب باشد حتما پیاده می روند و درباره همه چیز با هم صحبت می کنند. الکساندر کتابدار، در سن شصت سالگی است و پدری است به معنای واقعی کلمه پدر، با بیشتر از دوجین بچه قد و نیم قد، 14 دختر و پسر و مهم تر اینکه عاشق زنش ماریاست. زنی که بعد از به دنیا آوردن این همه بچه و بزرگ کردنشان هنوز زیباست و زندگی را برای آلکساندر کتابدار زیباتر کرده است.

::

یک سال بعد قزوینی میز خودش را در کتابخانه سلطنتی لندن دور تا دور پر از نسخه های خطی کرده است و یک بسته کاغذ سفید در وسط میز و دو مرکب سیاه و یک مرکب سرخ رنگ و قزوینی که به سرعت در حال یادداشت برداری از نسخه ای فرسوده است آلکساندر جورج الیس کتابدار به همراه مرد دیگری روبروی میز و حجم کتابها و سرعت کار قزوینی می ایستند و فقط نگاه می کنند. می بینند این مرد جوان گویا در جهان دیگری است. مردی که همراه کتابدار آمده است کلاه از سر بر می دارد و سرفه ای می کند. قزوینی سر از نسخه بر می دارد و سلام می کند. نگاهی به کتابدار می کند و نگاهی به مرد ناشناس، لبخند می زند و به انگلیسی می گوید:

" چه کمکی می توانم به شما بکنم قربان ؟"

. آلکساندر کتابدار دستش را بر شانه دوستش می گذارد و می گوید معرفی می کنم:

"ادوارد گرانویل براون، عضو فرهنگستان بریتانیا. ما باید با شما گفتگو کنیم"

قزوینی با شنیدن نام بروان از جا بر می خیزد و باورش نمی شود. پیش از این بارها و بارها نام ادوارد براون را در مطالعات خودش لابلای کتابها و مقدمات نسخه ها دیده است.

ادوارد براون می گوید:

"این شیفتگی و پشت کار شما، من را یاد دوستی درگذشته می اندازد"

و زبانش را تغییر می دهد و به فارسی زیبایی به قزوینی می گوید:

"طوری غرق نسخه ها هستید که گویا همین فردا این نسخه ها بال در بیاورند و پرواز کنند."

قزوینی از عمیق جانش لبخند می زند و در دل خوشحال است که بلاخره کسی را یافته است که زبان او را در این کشور غریب می داند. قزوینی از جای بلند می شود و به ادوارد براون دست می دهد. براون می گوید:

"اغلب شما را می دیدم در این کتابخانه ولی فکر نمی کردم در مطالعاتتان تا این حد جدی باشید تا اینکه امروز آلکساندر از شما بسیار تعریف کرد که بنده هم مشتاق دیدار با شما شدم"

آلکساندر، به قزوینی می گوید:

"ما در یک بنیاد موقوفات مشغول به کار بزرگی هستیم. نامش هست "بنیاد موقوفات گیب" منتها کار ما تلاش برای تصحیح و انتشار مجدد آثار علمی و ادبی بر مبنای نسخ موجود در کتابخانه بریتانیا و کتابخانه های دیگر است. این روزها به مشکلی برخوردیم. بسیار مایلیم اگر شما تمایل دارید از شما دعوت به همکاری کنیم. مشکل ما در "تاریخ جهانگشای جوینی" است."

قزوینی می گوید: "البته بنده به خوبی با این کتاب آشنا هستم و شخصاً در فهرست های موزه و کتابخانه سلطنتی این کتاب را نیافتم. یک نسخه در کتابخانه موجود است که بسیار فرسوده است و تقریبا غیر قابل استناد"

ادوارد بروان می گوید: " بله شما درست می گویید. من از یکی از دوستانم در پاریس شنیدم که نسخه بسیار خوب و معتبری از این کتاب در کتابخانه ملی پاریس است. چه عالی خواهد بود اگر فردا در دفتر بنیاد جلسه ای بگذاریم و شما هم تشریف بیاورید تا در این زمینه همفکری کنیم"

آلکساندر لبخندی می زند و هر سه با هم دست می دهند و قزوینی با ادوارد براون خداحافظی می کند. بروان موقع خداحافظی به قزوینی می گوید:

"فردا دست پر به بنیاد بیایید و نشانی را هم آلکساندر به شما خواهد داد"

.... ص 111- 116

:: :: ::

..... "الان یازده سال است که قزوینی از بریتانیا به فرانسه آمده است و در همین منطقه و آرّندیسمان چهاردهم شهر زیبای پاریس و در همین کوچة گازان، به نام نقاش بزرگ فرانسه و نام دیگری که شخص قزوینی آن را ساخته است و بسیار دوست می دارد.

اغلب با شوخی به میهمانانش می گوید: "اسم این کوچه غازان خان است، یکی از فرمانداران ایران، نه گازان" حالا ادوارد براون در دفتر کارش در لندن، به شدت نگران قزوینی شده و به آلکساندر می گوید: "مگر تصحیح یک نسخه چند سال طول می کشد که آقای قزوینی این همه ما را معطل کرده؟" آلکساندر به بروان پیشنهاد می کند که : "یکی از ما برویم و ببینیم این آقا چی کار می کند در این مدت. نکند ما را قال گذاشته باشد این آقای قزوینی؟"

بروان به آلکساندرمی گوید: "ما هر سال تقریباً یک نامه به ایشان داده ایم و هر بار گفته است؛ چشم، چشم، تمام می کنم و همجنان مشغولم." قرار می شود آلکساندر به پاریس برود. آلکساندر فردای آن روز به سمت پاریس به راه می افتد. روز بعد هنگام طلوع آفتاب به پاریس می رسد. وقتی به آپارتمان قزوینی در کوچه گازان نزدیک شده، ساعت هشت صبح است. می بیند قزوینی در را باز می کند و با کیفی پر از کتاب و یکی دو جلد نسخه خطی به زیر بغل از خانه بیرون می آید. خودی نشان نمی دهد و با شیطنت خودش را پشت دیواری مخفی می کند. قزوینی از کنارش می گذرد. آلکساندر با فاصله به دنبال قزوینی به راه می افتد. آلکساندر می خواهد بداند کجا می رود این مرد و چه کار می کند. قزوینی در راه زیر لب ابیانی را زمزمه می کند.

در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم

که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را

بخور ببخش که دنیا به هیچ کار نیاید

جز آنکه پیش فرستند روز بازپسین را

آلکساندر به خوبی این شعر را می شناسد و بارها این قصیده را از شیخ اجل سعدی، در ستایش عطامک جوینی، خالق جهانگشای جوینی از زبان قزوینی شنیده است. آلکساندر پاریس را به خوبی می شناسد و راه بر آلکساندر روشن است. قزوینی به کتابخانه ملی پاریس می رود.

خیابان ها در پاریس این فصل از سال با آفتاب صبح و باران صبحگاهی همراه است. بارانی که آمده و رفته. خیابانها را شسته و بوی مطبوع نم صبحگاهی مشام را تازه می کند. چند کبوتر گوشه ای بغبغو می کنند... تراموا، از کنار ساختمان کتابخانه دور می زند. آن طرف خیابان ساختمان زیبای کتابخانه ملی پاریس در خودنمایی است.

قزوینی کمی این پا و آن پا می کند تا ترامو بگذرد. بعد از عبور تراموا، کلاهش را جابه جا می کند و از خیابان می گذرد. از پلکان کتابخانه بالا می رود و وارد کتابخانه می شود. آلکساندر هم به دنبال او. از کریدور ورودی کتابخانه که می گذرد؛ قزوینی را می بیند که وارد گنجینه شد. تعدادی نسخه را برداشته و به سمت میزی در گوشه کتابخانه می برد.

آلکساندر مدتی لابلای کتابها می گردد و حالا طبق شماره ردیف کتابها در گنجینه، به دنبال نسخه سه جلدی تاریخ جهانگشای جوینی است، نسخه سر جای خودش نیست. مطمین می شود که نسخه در دست قزوینی است. به سمت قزوینی قدم بر می دارد و باز هم چون همیشه قزوینی را غرق در نسخه ها و یادداشتهای خودش می بیند. خیلی رسمی و سنگین به قزوینی سلام می کند و قزوینی با دیدن آلکساندر از جای بلند می شود و او را در آغوش می گیرد. صندلی دیگری می آورد تا این دوست دیرین بنشیند.

آلکساندر با عصبانیت می گوید:

"یعنی همین، یازده سال است که شما قرار است یک کتاب را تصحیح کنید. چه شد این کار؟ تمام نشد یعنی؟ بنده فقط برای همین موضوع از لندن تا اینجا آمده ام"

قزوینی دست پاچه می شود. فوراً در یادداشت هایش دنبال ورقه ای می گردد. آنرا پیدا می کند و جلو آلکساندر می گذارد. آلکساندر عصبانی به ورقه نگاه می کند. می گوید: "خب که چه بشود؟ این چیست؟"

قزوینی می گوید: "ملاحظه بفرمایید." آلکساندر به ورقه نگاه می کند. می بیند یک بیت شعر عربی است. آلکساندر می گوید: "خب این یک بیت شعر است" قزوینی جلد دوم نسخه کتابخانه را و صفحه ای را که با کاغذی علامت گذارده است جلو آلکساندر باز می کند؛ می گوید: "شما ملاحظه بفرمایید. این بیت از کیست؟ نه در نسخه و نه در هیچ جای کتاب و حتی نسخه دیگری در این کتابخانه اثری از نام شاعر این بیت نیست و جوینی هم به نام شاعر هیچ اشاره ای نکرده است."

آلکساندر، در بیت فرو می رود. می گوید: "عجب سبک شعر عجیب آشناست برایم، عجیب است واقعاً یعنی جوینی تا این حد بی توجه بوده." و نیشش باز می شود. قزوینی می گوید: "خیر، به نظرم کاتب این نسخه مقصر است."

آلکساندر می پرسد: "کار در چه مرحله ای است. در کل؟" قزوینی می گوید: "تقریبا اواخر این کارم. اما از این بیت نمی توانم بگذرم. یازده سال است تمام کتابهای این کتابخانه را زیر و رو کردم و هنوز نیافتم، نیافتم که نیافتم" شبها هم خوابش را می بینم. آلکساندر با شنیدن این حرف متاثر می شود، از صندلی بلند می شود و قزوینی را در آغوش می گیرد و از او عذرخواهی می کند.

آن روز آلکساندرجورج الیس و محمد قزوینی، در کتابخانه ملی پاریس با هم به دنبال نام شاعر یک بیت شعر مجهول، از نسخه سه جلدی تاریخ جهانگشای جوینی می گردند.

فردای آن روز آلکساندر به لندن بر می گردد. به کمبریج و دفتر بنیاد موقوفات گیب می رود و تمام ماجرا را برای ادوارد براون تعریف می کند.

و براون تا پیش از مرگ هم این ماجرا را از یاد نمی برد. براون در هر محفل مهم علمی از این اتفاق به عنوان یکی از زیباترین اتفاقات زندگی خودش یاد کرده است و شاکردانش گفته اند که هر وقت ادوارد براون به این ماجرا اشاره کرده؛ چشمانش از اشک پر بوده است" ....

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: ayam.jamejamonline.ir

مطالب پیشنهادی:
«ازدواجهای مرده» تئاتر+ تصاویر
صدای اعتراض «علی نصیریان» به جایی رسید!
کارگردانی که برای علی نصیریان گریست!
همبازی شدن رویا نونهالی و سیامک انصاری
آزاده نامداری از طلاقش می گوید/ کاش خودم را زندگی می کردم!