دست‌ وپایی،همتی،شوری، قیامی، کوششی/ شهر هستی جان من جز عرصۀ ناورد نیست/ آخر ای زن جنبشی کن تا ببیند عالمی/ کان‌چه‌ماراهست، هم ‌زان بیشتردرمردنیست/
زندگینامۀ ژاله قائم مقامی،نخستین مدافع حقوق زنان در شعر
به مناسبت شصت و هشتمین سالروز درگذشت او
پنج مهر1325
ساعت13
تهران
 
در اسفندماه 1262 شمسی برابر با 1301 قمری در خانواده‌ای مرفه و صاحب نام در فراهان اراک دختری متولد شد که او را عالم تاج نامیدند.
پدر او میرزا فتح الله نبیرۀ میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی و مادرش مریم خانم یا به گفته ای گوهر ملک که از خانوادۀ اشرافی معین الملک برخاسته بود، خود طبع شعر داشت. عالمتاج به سبب زاده شدن در خانه ای اشرافی و خاندانی که علم وادب در آن موروثی بود، برخلاف بیشتر همسالانش، هنوز پنجمین سال زندگیش آغاز نشده بود که به قول خودش مکتب‌نشین شد:
 
مکتب نشین شدم من و ادوار عمر من
کمتر ز پنج بود ولی بیشتر نبود
(دیوان ژاله ص45)
 
او در اندک زمانی فارسی و عربی را آموخت و در صرف و نحو، معانی و بیان، منطق و نقد شعر پیشرفتی بسزا کرد. ضمناً مقدمات حکمت و تا حدی نجوم را فراگرفت و از محضر ادیب الممالک فراهانی ـ که پسرعموی مادرش بود ـ با دقایق شعر و ادب پارسی آشنایی یافت.
دانستن این علوم باهوش و استعداد ذاتی و حافظۀ قوی که داشت او را از همان ابتدا از دیگر همسن و سالانش متمایز و جدا نمود. اوقات او تا پانزده سالگی، همه صرف تحصیل علم و کسب دانش و مطالعۀ آثار پیشینیان شد. دوران کودکی و نوجوانی‌اش که بنیان فکری و وجودی هر کس در آن نهاده می‌شود سراسر به آموختن سپری گشت.
 
در این هنگام میان پدر و عموهای عالمتاج ناگاه به هم خورد و اختلافات مادی آنان سبب شد که میرزا فتح الله با خانواده‌اش به تهران بیاید.
 
این هجرت اگر برای سایر اعضای خانوادۀ عالمتاج نتایج مثبتی دربرداشت ، ولی در واقع آغاز ناکامی ها و رنج های او بود. دوران خوشی و راحت او سپری شده بود و با آمدن به تهران و همسایگی با جماعتی از بختیاران، چهرۀ خوش زندگی برای همیشه از او مخفی ماند. 
میرزا فتح الله پس از ورود به پایتخت در یکی از خانه های پدری منزل گرفت و اطلاع یافت که جماعتی از بختیاران در نزدیکی ایشان به سر می برند. با سابقۀ ذهنی که از آنان داشت در صدد آشنایی با ایشان برآمد و رئیس ایشان را شناخت.
 
او از نزدیکان صدراعظم و مورد اعتماد او بود و با خوش رویی و خوش زبانی مورد توجه درباریان و مشغول خدمت در نظام ایران گردید. سپس مورد لطف مظفرالدین شاه واقع شد و تا درجۀ سرتیپ دومی ارتقا یافت.
 
معاشرت او با میرزا فتح الله به نزدیکی بیشتر آن دو منجر گردید تا جایی که دختر وی را خواستار شد. ابتدا این درخواست با سردی و بی میلی مواجه شد، اما سرانجام دختر بینوا قربانی منافع پدر و خانواده گردید.
 
عالمتاج که در شعر ژاله تخلص می کرد در این‌باره می‌گوید:
وصلتـم وصـلت سیاسـت بود
این سیاســت ز مـام و اب دارم
(ص82) 
 
این شخص کسی جز علیمرادخان بختیاری نبود.«مردی بلند قامت، آراسته و خوش صحبت بود که صورت سوخته اش از مسافرت های مستمـر و زندگانی ناآرامی حکایـت می کرد، بدنی ورزیده و استخوانی داشت. بالغ بر چهـل سال از عمـرش می گذشت.» 
ژاله در جای جای دیوانش، پدر و مادر را مورد سرزنش قرار می دهد و از آن ها گله می کند که چگونه به چنین ازدواجی راضی شدند.
 
چه می‌شد آخرای مادر اگر شوهر نمی‌کردم؟ 
گرفتار بلا خود را چه می شدگر نمی‌کردم
گراز بدبختیم افسانه خواندی داستان گویی
به بدبختی قسم‌کان قصه‌را باور نمی‌کردم
مگر باری گران بودیم و مشت استخوان ما
به بدبختی قسم‌کان قصه‌را باور نمی‌کردم
برآن‌گسترده خـوان‌گویی‌چه بودم؟گربه‌ای کوچک 
که غیراز لقمه ای نان خواهش‌دیگر نمی‌کردم
پدر را و ترا آوخ گراندک تجربت بودی
من اکنون ناله از بی مهری اختر نمی کردم
(ص7)
 
درماه رجب سال 1277 یا 1278 ژاله با ناخرسندی به خانۀ شوهر رفت.
این ازدواج نامتناسب - که چنان که خود ژاله می گوید دختران علیمرادخان از او بزرگتر بودند - برای او حاصلی جز تلخی ، ناکامی و محرومیت ابدی از عشق نداشت.
کاملاً روشن است که علیمرادخان میر پنج که دوران میان سالی خود را سپری می کرد، با روحیه ای خشن و نظامی و اعتقاداتی همچو بیشتر مردان روزگارش که زن را همچو اسباب خانه از آن خود می دانستند، نمی توانست پاسخگوی عشق و نیازهای لطیف زنانۀ ژاله باشد. گویی دو کس در دو نقطۀ مقابل و کاملاً متضاد بودند ، با خواسته ها و امیال متفاوت.
 
حسین پژمان، فرزند ژاله این تضاد را به خوبی بیان می کند: «زندگی مشترک پدر و مادرم در زیر یک بام آغاز شد بدون آن که کوچکترین وجه اشتراکی از لحاظ روحی و معرفت و تربیت با هم داشته باشند. مادرم در آغاز جوانی بود و پدرم در پایان جوانی، مادرم اهل شعر و بحث و کتاب بود و پدرم مرد جنگ و جدال و کشمکش، مادرم به ارزش پول واقف نبود و پدرم برعکس پول دوست و تا حدی ممسک بود، مادرم از مکتب به خانۀ شوهر رفته و پدرم از میدان های جنگ و خونریزی به کانون خانوادگی قدم گذارده بود. آن ازین توقع عشق و علاقه وگرم و همنوایی به افراط داشت و این از آن منتظر حد اعلای خانه داری و شوهرستایی و صرفه جویی و فرمانبرداری بود. » 
 
 
 ژاله قائم مقامی
 
ژاله مهمترین دوران و سازنده‌ترین مرحلۀ زندگی اش را با کتاب و دانش و جهانی فراتر از آن چه هست و در واقع آن چه باید باشد، سروکار داشت. در آن زمان که او با غصه‌ها، نداشتن‌ها، تضادها و ناآرامی‌ها به کلی بیگانه بود و در مکتب درس، اوقاتش صرف علم اندوزی و یا به بازی و تفریح‌های کودکانه سپری می گشت، با جهان سخت، خشن، نابرابر و پراز تناقض و ستمی‌که در انتظارش بود، هیچ آشنایی نداشت.
 
در خانواده‌ای مرفه، اشرافی و درس خوانده که یاد و خاطرۀ تک تک اعضای آن و از دست دادن آن جمع صمیمی و دوست داشتنی، دریغ بزرگ وهمیشگی ژاله بود. چنان كه در شعر لطیف و دلنشین "درد دل با سماور" پس از همسان پنداری میان خود و سماور با لحن محزون به مرور خاطرات دل انگیز کودکی دل می سپارد:
 
بس روز وشبا که در کنارت
بودم من و بود مادر من
می‌خواست تنورۀ توانگِشت 
زانگُشت ظریف خواهر من
قرآن خواندی دعا نمودی
بابای خجسته اختر من
از بعد نماز صبح می کرد
سیری به کتاب و دفتر من
آن هر دو فرشته پرکشیدند
بر چرخ و شکسته شد پر من
زان پس ره رفتگان گرفتند
هم خواهر و هم برادر من
در این کهن آشیانه اکنون
من مانده ام و تو در برمن
دستی نه که برفشاند از مهر
خاکی که نشسته بر سر من
پایی نه که بر فلک گراید
زین غمکده جسم لاغر من
دانم که نمی شود به تحقیق
چون اول قصه آخر من
(ص40)
 
به خصوص که در همان سال ازدواج او ابتدا مادرش و به فاصلۀ 39 روز پدرش به دیار باقی شتافتند و او بی تکیه گاه و پناه، بــه یکبــاره خــود را از مــدینـۀ فاضله ماننـد خــانۀ پـدر، در شهــردهشت ناک و تاریکی می‌بیندکه هیچ گونه سنخیت و تناسبی با آن ندارد.
 
در سوم شعبان سال 1318 قمری مطابق با چهارم آبان 1279هجری شمسی، در محلۀ حسن آباد تهران نخستین فرزند ژاله، حسین متولد شد. 
این کودک همان شاعر و محقق پرآوازه ایست که بعدها با نام پژمان بختیاری در عالم علم و ادب درخشید
و هم او بود که با کوشش و ذوقی که از خود نشان داد پس ازدرگذشت مادر، به یافتن اشعار او از میان نوشته ها و یادداشت هایش همت گماشت و بدین طریق شاعر پرمایه و اندیشمندی را به جامعۀ ادبی ما معرفی نمود و اگر چنیـن نمی‌شد، شاید نام ژاله نیز همچو هزاران زن شاعر دیگر در گورستان تاریخ جای می‌گرفت.
 
ژاله طبعی دلداده وعاشق داشت و در سرتاسر عمرش هیچ مأمنی برای ابراز این عشق نیافت. او گمان می‌کرد خانۀ شوهر کانون عشق و مهرورزی است و همسرش باید همواره زیبایی‌های روح و جسم وی را بستاید و او شمع گونه وجودش را به پای چنین عشق و همسری بریزد. اما این نیاز درونی او در جامعۀ آن روز مدفون شد.
 
علیمرادخان هم، چون بیشتر مردان روزگارش، زن را برای خانه‌داری، فرزند و لذات نفسانی خویش اختیار نموده بود و شاید به تنها چیزی که نمی اندیشید عشق به موجودی بود که همواره در دسترس خواسته‌های اوست. کسی که زن را همچو اسباب خانه از آن خود می‌دانست و گمان می‌کرد «زن برای عیش مردان خلق گشته» و حتی او را داخل آدم نمی دانست. 
 
حسین کوچک نخستین سال زندگی و دوران شیرخوارگی را می‌گذراند که اختلافات بالا گرفت. و ژاله شکست خورده و آزرده، شوی و طفل را رها کرد و به خانۀ پدری که دیگر از جمع قدیمی خالی گشته بود بازگشت.
او در آن جا با برادرش زندگی می‌کرد. با برادری که او نیز فارغ از حال خواهر، غرق در دنیا و لذات خود بود:
 
مادرم رفت و پدر بگذشت وشوهر نیز مرد
یک برادر ماند، وین بگذار تا ای آینه
گویمت‌کونیزدر دنیای بنگ‌ است وشراب
نی‌زمن فارغ،‌که از ارض و سما ای آینه
غافل‌است از کارخویش‌امامرا درکاراوست
عالمی پرخوف وخالی از رجا ای آینه
(ص60)
 
قضای در کمین نشستۀ تهران، بازی خود را انگیختـه، بار دیگر ژاله را رهسپار زادگاهش نمود. در حالی که این بار ژاله‌ای که فراهان را می دید با ژالۀ نوجوانی که به همراه پدر ، مادر ،خواهر و برادر و با یک دنیا امید و آرزو به پایتخت قدم می گذاشت، از زمین تا آسمان فرق کرده بود.
 
گویی نوجوان شاداب و سرشار از شور و شوق فراهان، تنها در مدت دو یا سه سال، به زنی زخم خورده و به دور از حرارت و غوغای جوانی مبدل گشته که به زادگاه خود پا می‌گذاشت.
از این پس ژاله بیشتر سر به لاک عزلت و خلوت خود فرو می برد و حتی نه با برادر غافل و فارغ از حالش، همدم و هم صحبت می شود که با هم خانه هـای دیگرش آینه، سماور، شـانه و... به گفتگو می نشیند و چنـان در صحبت و همـدلی و درد دل کردن با این اشیاء بی‌جان، همسان پنداری و خیـال را به کار می گیرد که به راستی خواننده را شگفت زده می‌سازد و می توان گفت چنین شخصیت بخشی‌های جاندار و درد دل‌های محزون، غریبانه و تأثیرگذار با اشیاء، در اشعار هیچ یک از شاعران سابقه ندارد. 
 
او به راستی آینه را بهترین دوست و غمخوار خود می‌بیند: 
از تو روزی چند اگر ماندم جدا ای آینه
فارغ از یادت نبودم من بیا ای آینه
در وفا در محرمی در دوستی درغم خوری
نیست همتایت به گیتی مرحبا ای آینه
عیب من با شخص من گفتی ولی با غیر نه
ای رفیق، ای بی ریا، ای با صفا ای آینه
در طریق دوستی ثابت قدم دیدم تو را 
گر مرا برگ و نوایی بودیا ای آینه
(ص58)
 
او زنی است حساس، زودرنج، خرده بین و مغرور؛ از نظر دانش و علم، که به بیشتر علوم زمان خود واقف بود و درگسترۀ فکری و ذهنی نیز او خود را درجایگاهی متمایز از دیگران می یابد. مشکلات و مسایلی را که دیگران به سادگی در جریان زندگی جزء طبیعت و بایدها و باورهای خود پذیرفته‌اند، به خوبی درک می‌کند، اما نه تنها زیر بار آن نمی‌رود و روح سرکش و طغیانگرش به آن تن در نمی دهد که به بیان مسئله می‌پردازد و معترضانه و در عین حال سرخورده و آزرده خاطرراه حل‌هایی ارائه می‌کند.
 
این زمان، فرصت مناسبی بود برای ژاله، تا با زخم عمیقی که بر سینه داشت، ژرف‌تر و دقیق‌تر در مورد مسائل زنان بیندیشد.
در این سال‌ها، مطالعۀ کتاب‌های مختلف علمی و ادبی دقایق و ثانیه‌های کشدار ژاله را از کسالت می‌رهاند و او هر روز بر گسترۀ دانسته های خود می افزود. اشعار او که سرشار از تلمیحات و استعارات دقیق و ظریف است گواهی بر این مطلب می‌دهد.
 
او هرچه بیشتر می خواند، بیشتر درک می‌کرد و بیشتر درد می کشید. چرا که سهم آنان که می‌بینند و می دانند از درد و اندوه، همیشه بیشتر از کسانی است که در روزمرگی‌ها غرق شده و جز خور وخواب و خشم و شهوت دغدغۀ دیگری ندارند و در واقع در جریان برنده، به پیش برده می شوند، اما شخص دانا در مقابل این جریان مقاومت می‌نماید و به اندازۀ توان، اعتراض و عکس‌العمل از خود نشان می دهد. ژاله درجامعه ای که زن «رو بسته، دست بسته، زبان بسته، بسته چشم» است، کاری از پیش نمی برد. وقتی که احساس می‌کند یک دست صدا ندارد می گوید:
 
اجتماعی‌هست ونیرویی زنان را درفرنگ
دردیار ما هم ار زن جمع‌گردد فرد نیست
لیک ضعف روح و نقص فکروفقد اعتماد
ساخت ‌موجودی ‌زماکش ‌بیش‌ازآن‌درخورد نیست
(ص4)
 
و پس از ریشه‌یابی، زنان را به قیام علیه نابرابری‌ها و افکار جاهلانه می‌خواند:
دست‌ وپایی،همتی،شوری، قیامی، کوششی
شهر هستی جان من جز عرصۀ ناورد نیست
آخر ای زن جنبشی کن تا ببیند عالمی
کان‌چه‌ماراهست، هم ‌زان بیشتردرمردنیست
(ص5)
 
اما از آن جا کــه اهل زمانه و عصر خود را از درک و حرکتی در این زمینه بسیار دور می دید، 
شاید ترجیح داد مخاطب اشعارش را بیشتر آیندگان بداند. آیندگانی که بهتر می توانند با او در درک مسائل مورد نظرش از خود همراهی، همفکری و همدلی نشان دهند.
و شاید از این رو بود که حتی مایل نبود در زمان حیات به شاعری شهره گردد. در جامعه‌ای که ژاله در آن می زیست، زنان جز ملعبه ای در دست مردان نبودند و بسیاری از ناروایی‌ها و ستم‌های مرد را به عنوان جبر طبیعت پذیرفته و حتی به آن خو کرده بودند. به همین دلیل است که گاه فریاد ژاله بیش از آن که بر سر مرد فرو آید، متوجه زن است.
 
او می بیند تفاوت دردناکی است میان آن جایگاهی که زنان باید داشته باشند و دارند. اما ژاله فریادی در خلوت خود دارد اگر چه بسیار بلند. صدای روشنگر ژاله میان اوراق و دست نوشته‌هایش محبوس می ماند و اگر چه شاید با استفاده از ظرفیت های محدود زمانۀ خویش می‌توانست در اندیشه های منجمد مردم رخنه کند، اما ترجیح داد مخاطب اشعارش آیندگان باشند:
من زدنیا رفته‌ام ای نازنین آیندگان
 
رفتگان را جزکتاب وگفته راه آورد نیست
وان چه باقی ماند از مجموعۀ اشعار من
برگ‌خشکی‌هست‌برشاخ‌سخن گرورد نیست
(ص5)
 
او دانسته بود که از هیچ یک از آنان نباید توقع همزبانی و همدلی داشته باشـد، چرا که آن ها هرگز به آن مسائل نمی اندیشیدند، چه رسد به آن که با چنان دردها و مشکلاتی دست و پنجه نرم کرده باشند و بالاتر از آن، این که چنان زنی را با آن طرز فکر و عقاید نمی پذیرفتند و چه بسا او را مرتد و یا مجنون می دانستند و آشکار نمودن اشعارش در زمان حیات در واقع ارائۀ سندی علیه خودش بود. در میان اذهان مردمی که قرن ها به جهل و خرافه خو کرده اند و آن را به دین نسبت می دهند، اظهار افکار تحریک آمیز ژاله، یک نوع دین ستیزی و سنت شکنی محسوب می‌شد. 
و هم بدین خاطر بود که ژاله دیوان غزلیاتش را طعمۀ آتش ساخت:
 
دیوان خویشتن را بآتش دهم به عمدا
زان پیشتر که افتد آتش به دفتر از من
(ص75)
 
 پژمان بختیاری، فرزند ژاله
 
پژمان حتی تا بعد از درگذشت ژاله، از آن همه مهارت شاعری و دانندگی مادرش بی‌اطلاع بود و پس از فوت او به اشعار نغز او دست یافت.
 
او همواره خواهان، آرزومند و عاشق عشق بود. چیزی که در سرتاسر عمرش از آن بی‌بهره ماند. در پی دلی آشنا به عشقی پاک و به دور از ظواهر و هرگونه آلودگی. اما می‌دید که در حقیقـت دلش طالـب امـری موهوم وخیــالی است. می‌دید که خواستۀ او جـز تمنـایی خـام وخیـال انگیز نیست، زیرا که او یک زن است و قید وبندهایی که جامعه به پای او بسته مانع حرکت و رسیدن او به این نیاز و میل می‌شود
و چه غم انگیزتر از این که انسان در مقابل هر یک از خواسته ها و آرزوهــایش سدی به قدرت 
عرف و سنت‌ها بیابد؟ و در واقع تمامی اموری که برای مرد بی اشکال است و به راحتی به آن دست می یابد، «زن را سخن از نوع دیگریست»
 
او می‌دانست چنان عشقی با مردی که زن را همچو اسباب خانه از آن خود می داند و او را تنها از دریچۀ ارضاء تمایلات نفسانی خویش می بیند، میسر نخواهد شد.
 
شگفت آن که وقتی پژمان به 27 سالگی رسید، مادر و پسر یکدیگر را ملاقات نموده و تا پایان 
عمر با یکدیگر زیستند. در واقع پژمان بیست سال آخر عمر مادر، سایۀ او را بر سرداشت. با وجـود این اطلاعات دقیـق و کاملی از ویـژگی ها، خلقیات و چگونه زیستنش به جا نگذاشته است.
سرانجام پس از 63 سال زندگی که سراسر رنج، تنهایی و اعتراض بود، در ساعت سیزده پنجـم 
مهرماه 1325 خورشیدی در تهران جسم رنجور و آرزومندش از حرکت باز ماند و در امامزاده حسن واقع در جنوب غربی تهران آرمید.
 
 
 مقبره ویران شده ژاله در امامزاده حسن تهران
 
بی گمان زنان هنرمند و اندیشمند بسیاری بودند که با سینه ای پر از حسرت و اعتراض و با زبان و دستی بسته آمدند و رفتند و دست مورخان حتی از ثبت و جاودانه کردن نام آنان نیز دریغ کرده است و ژاله نمایندۀ شایستۀ تمامی این زنان است.
 
برگرفته از کتاب بیدار خاموش" بررسی زندگی و شعر ژاله قائم مقامی، شاعرآیینه ها
یاسمن آرنگ، نشر برزافرین،تهران،1393

 
 تهیه و تدوین : گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: اختصاصی سیمرغ

مطالب پیشنهادی:
چرا بیشتر شخصیت‌های دیزنی مادر ندارند؟!
مریلا زارعی: حواشی نمی‌تواند حالم را بد کند!
جشن باستانی "خوراکی ها" در ایران
تصاویر جدیدی از فیلم«خانوم»
باندبازی، دلیل غیبت چندین ساله این بازیگر