دیداری که مولانا را مولانا کرد
این بار شمس از درون خود مولانا طلوع كرد و معلوم شد شمس تبریزی با آن همه بزرگی و عظمتی كه داشت، بهانه ای بود برای ایجاد تحولی شگرف در مولانا

نخستین دیدار حضرت مولانا و شمس تبریزی

تولد دیگر مولانا
 
درباره دیدار نخستین شمس و مولانا سخن بسیار گفته اند گروهی از آن به دیدار دو عاشق و برخی به دیدار دو معشوق یاد كرده‌اند. دیدار جان با جان هم گفته اند كه من این را بیشتر می پسندم.
 
واقعا معلوم نیست اگر آن ملاقات رازآلود رخ نمی داد اكنون نامی از شمس و مولانا در عالم بود یا نه این كه در آن دیدار چه گذشت بر ما روشن نیست  هرچند در باره آن بسیار گفته اند و نوشته اند اكثر آن چه نوشته اند و به دست ما رسیده است، بوی اسطوره سازی و مبالغه می دهد و كمتر نشا نی از واقعیت دارد افلاكی در مناقب العارفین ماجرا را این گونه شرح می دهد: "روزی مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بیرون آمد، شمس بیرون مدرسه او را دید وپرسید كه محمد "ص" برتر است یا با یزید؟ مولانا جواب داد: واضح است  محمد"ص" برتر است. وشمس پرسید پس چرا محمد"ص" گفت: " ما عرفناك حق معرفتك (خدایا آن چنان كه باید تو را نشناختم ) اما بایزید گفت :" سبحانی ! ما اعظم شا‌نی " ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گویند مولانا با شنیدن این سخن از هوش رفت و از استر افتاد. بعضی نیز مانند جامی در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابی داد كه شمس از هوش رفت.
 

بیشتر بدانید : حکایت شیفتگی مولانا و شمس


اما در مقالات شمس داستان این ملاقات طور دیگری بیان شده است كه با واقعیت بیشتر سازگاری دارد. در آن جا آمده است وقتی شمس به قونیه می رسد و محضر مولانا را درك می كند، به او می گوید: "بسیار خوب! ما وعظ تو را شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامه‌ی دهری و همه چیز را خیلی خوبمیدانی و كتاب معارف پدرت را نه یك بار و دو بار، بلكه هزار بار خوانده ای و خیلی خوب بلدی، حالا بگو حرف های خودت كو ؟"
در مورد تاریخ این ملاقات گفته اند در سال 642 ه.ق بوده است كه  شمس به قونیه وارد شد و پس از 16 ماه آن جا را ترك گفت و دوباره در سال 644 به قونیه بازگشت ودر سال 645 برای همیشه ناپدید شد.
 
شمس روح بی قراری بود كه در پی یافتن كسی از جنس خویش ترك خانه و كاشانه كرده بود و دائما در سفر بود تا جایی كه به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: "كسی می خواستم از جنس خود، كه او را قبله سازم و روی بدو آورم، كه از خود ملول شده بودم.
شمس كه در دهه ششم عمر خود بود مولانای 38 ساله را همان گمشده سالیان دراز خود می یابد و او را به قماری می خواند كه هیچ تضمینی برای برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد این قمار عاشقانه می شود و گوهر عشق می برد.
 
خنك آن قمار بازی كه بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
 
شمس نیز با دیدن مولانا  آن كسی را كه می خواست یافته بود و حالا می توانست هر آن چه در دل داشت و دیگران از فهمش عاجز بودند با او در میان بگذارد.او كه ظاهراً مردی درشت خو، دیرجوش و كم حوصله بود، حرف های زیادی برای گفتن داشت اما گوش و دل‌های زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها  نمی یافت. به قول خودش: "من گنگ خواب دیده و خلقی تمام كر، من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش و درباره ی وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطی سخن می گوید كه سه گونه خط می نوشته است، یكی از آنها را خود او و دیگران می توانستند بخوانند، دومی را فقط خود او می خوانده و سومی را نه خطاط می توانست بخواند و نه دیگران،این خط سوم منم چنان كه آن خطّاط سه گونه خط نوشتی؛
 
و شمس می گوید:
یكی او خواندی لا غیر، یكی هم او خواندی و هم غیر، یكی نه او خواندی نه غیر او. آن منم كه سخن گویم. نه من دانم نه غیر من.
 
بزرگترین و گران بها ترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای كه شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید، "عشق" بود همان چیزی كه تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود علم و زهد و فضل و عبادت هرگز در مقابل عشق برای او رنگ و بویی نداشت، تا جایی كه حتی پدرش را مورد انتقاد قرار می داد كه از "عشق" بی خبر است.
در مقالات شمس پدر خود را چنین توصیف میکند :
 
نیك مرد بود و كرمی داشت در سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدی الا عاشق نبود  مرد نیكو دیگر است و عاشق دیگر.
 
البته شمس این متاع را به دیگران و حتی بزرگانی از عالم عرفان عرضه كرده بود ولی به چشم هیچ یك آن گونه كه به چشم مولانا آمد، نیامد. این توان و قوه در مولانا بود كه دست به قماری بزند كه هیچ تضمینی برای بردن نداشت، بلكه ممكن بود دنیا و آخرتش را بر سر آن بگذارد. اما مولانا چنان مست و شیدا شده بود كه حاضر بود به خواست شمس به هر خلاف عادتی دست بزند تا به كام خود برسد.
 
از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من
كسب جمعیت از آن زلف پریشان كردم
 
( حافظ )
 
مولانا كه پس از دیدار با شمس تولدی دوباره یافته بود، درس و بحث و وعظ را رها كرد و به شعر و ترانه و سماع روی آورد و نكوهش نكوهش كنندگان را به هیچ گرفت.
 
زاهد بودم ، ترانه گویم كردی
سر حلقه ی بزم و باده جویم كردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه ی كودكان  كویم  كردی
 
(رباعیا ت مولانا،دیوان شمس)
 
اما شمس به مولانا چه گفته بود كه او را این گونه واله و شیدا كرده بود؟ شاید غزل زیر بهترین جواب باشد:
 
گفت كه دیوانه  نه ای، لایق این خانه  نه ای
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
 
گفت كه سر مست نه ای، رو كه از این دست نه ای
رفتم و سر مست شدم وز طرب آكنده شدم
 
گفت كه تو كشته نه ای، در طرب آغشته نه ای
پیش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم
 
گفت كه تو زیرككی، مست خیا لی و شكی
گول شدم هول شدم وز همه بركنده شدم
 
گفت كه تو شمع شدی، قبله ی این جمع شدی
جمع نیم، شمع نیم، دود پراكنده شدم
 
گفت كه شیخی و سری، پیشرو و راهبری
شیخ نیم، پیش نیم، امر تو را بنده شدم
(دیوان كبیر ،)
 
مدت همراهی این دو در مرحله نخست پس از دیدار اول از 16 ماه تجاوز نمی كند. مولانا در این مدت چنان شیفته شمس می شود كه به هیچ وجه تاب دوری او را ندارد اما زمزمه ها یی مبنی بر رفتن شمس می شنود و ملتمسانه از او می خواهد كه نرود.
 
روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و نرو
عشرت چون شكر ما را تو نگه دار و نرو
 
عشوه دهد دشمن من، عشوه ی او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و نرو
 
دشمن ما را و تو را بهر خدا شاد مكن
حیله ی دشمن مشنو، دوست میازا ر و مرو
 
هیچ حسود از پی كس نیك نگوید صنما
آن چه سزد از كرم دوست ، به پیش آر و مرو
 
(دیوان كبیر،)
 
همین طور كه از ابیات بالا معلوم است، ظاهرا وقتی مولانا تغییر رویه داده است و از كرسی تدریس و سجاده پیش نمازی دست كشیده و دست ارادت كامل  به شمس تبریزی داده است، عده ای از مدرسان علوم شرعی و برخی از مریدان مولانا را خوش نیامده است و نسبت به شمس حسد و دشمنی ورزیده اند.وچه بسا نقشه ی قتل شمس را در سر می پرورانیدند بنابر این، شمس كه خواهان چنین آشوب و بلوایی نبود و شاید از جان خویش نیز بیمناك بود از قونیه بی خبر خارج می شود و به دمشق می رود.
 
پس از این كه مولانا از حضور شمس در دمشق آگاه می شود نامه های بسیار به او می نویسد تا به قونیه بازگردد، حتی فرزند خود سلطان ولد را با عده ای از مریدان به دمشق می فرستد و سر انجام شمس تسلیم اصرار مولانا شده و به قونیه باز می گردد اما این بار نیز همان حسد ها و دشمنی ها شمس را مجبور به ترك قونیه می كند؛ با این فرق كه دیگر بازگشتی در كار نبود و مولانا مدتها در هجر او سوخت و غزل های سوزان سرود. مولانا به هیچ وجه نمی خواست مرگ شمس را باور كند ناباورانه این رباعی را با خود می خواند كه:
 
كه  گفت كه :" آن زنده ی جاوید بمرد؟ "
كه گفت كه:" آفتاب امید بمرد؟"
 
آن دشمن خورشید، بر آمد بربام
دو چشم ببست ، گفت :"خورشید بمرد"
 
(رباعیات مولانا،  دیوان شمس،)
 
كم كم مولانا باورش شد كه شمس برای همیشه رفته است این بار شمس از درون خود مولانا طلوع كرد و معلوم شد شمس تبریزی با آن همه بزرگی و عظمتی كه داشت، بهانه ای بود برای ایجاد تحولی شگرف در مولانا و بیان قصه عشق از زبان شیرین او برای همه ‌ی عالمیان مولانا دیگر اهل طرب شده بود نه اهل حسرت و آه او دیگر به دنبال شمسی خارج از وجود خود نمی گشت چون هزاران شمس از درون او به خارج نور می افشاندند. وقتی مریدی به خاطر نرسیدن به محضر شمس و ندیدن او آهی كشید و گفت: "حیف!" مولانا بر آشفت و گفت: "اگر به خدمت مولانا شمس الدین تبریزی نرسیدی – به روان مقدس پدرم! - به كسی رسیدی كه در هر تار موی او هزار شمس‌الدین آونگان است و در ادراك سرِّ سرِّ او حیران.
 
شمس تبریز خود بهانه ست
ماییم به حسن لطف، ماییم
با خلق بگو برای روپوش
كو شاهِ كریم و ما گداییم
 
ما را چه زشاهی و گدایی
شادیم كه شاه را سزاییم
محویم به حسنِِ شمس تبریز
در محو، نه او بود نه ماییم
 
(دیوان كبیر، غزل)

 

بیشتر بدانید : غزل‌های مرگ آور مولانا!

بیشتر بدانید : مولانا، عشق و دیگر هیچ

بیشتر بدانید : مولوی و قیام عاشورا

بیشتر بدانید : سرگذشت درگذشت مولانا


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: jame-ghor.com