داستان 'گیله مرد' اثر بزرگ علوی (2)
التماس و عجز و لابه‌ی مامور، مانند آبی كه روی آتش بریزند،‌ التهاب گیله مرد را ‏خاموش كرد. یادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگوید

داستان کوتاه: گیله مرد اثر بزرگ علوی

شرشر آب یكنواخت تكرار می‌شد. این آهنگ كشنده، جان گیله‌مرد را به لب آورده بود. آب از ‏ناودان سرازیر بود. این زمزمه نغمه‌ی كوچكی در میان این غلیان و خروش بود. ولی بیش از هر چیز دل ‏و جگر گیله‌مرد را می‌خورد. دستهایش را به دیوار تكیه داده بود. گاه باد یكی از بسته های سیر را به ‏حركت درمی‌آورد و سر انگشتان او را قلقلك می‌داد. پیراهن كرباس تر، به پشت او می‌چسبید. تپانچه ‏در جیبش سنگینی می‌كرد.

گاهی تا یك دقیقه نفسش را نگاه می‌داشت تا بهتر بتواند صدایی را كه ‏می‌خواهد بشنود. او منتظر صدای پای محمد ولی بود كه به پله‌های چوبی بخورد. گاهی زوزه‌ی باد ‏خفیف‌تر می‌شد، زمانی در ریزش یك نواخت باران وقفه‌ای حاصل می‌گردید و بالنتیجه در آهنگ ‏شرشر ناودان نیز تاثیر داشت،‌ ولی صدای پا نمی‌آمد. وقتی امنیه بلوچ داد زد: «آهای محمد ولی؟ آهای ‏محمدولی!» نفس راحتی كشید. این یك تغییری بود.«آهای محمد ولی..».

گیله‌مردگوشش را تیز كرده ‏بود. به محض اینكه صدای پا روی پله های چوبی به گوش برسد،‌ باید خوب مراقب باشد و در آن ‏لحظه‌ای كه امنیه‌ی بلوچ جای خود را به محمدولی می‌دهد، برگردد و از چند ثانیه‌ای كه آنها با هم ‏حرف می‌زنند و خش خش حركات او را نمی‌شنوند، استفاده كند، هفت تیر را از جیبش در آورد و ‏آماده باشد. مثل اینكه از پایین صدایی به آواز بلوچ جواب گفت.‏

ای‌كاش باران برای چند دقیقه هم شده،‌ بند می‌آمد، كاش نفیر باد خاموش می‌شد. كاش غرش سیل ‏آسا برای یك دقیقه هم شده است، ‌قطع می‌شد. زندگی او، همه چیز او بسته به این چند ثانیه است، چند ‏ثانیه یا كمتر. اگر در این چند ثانیه شرشر یك نواخت آب ناودان بند می‌آمد، با گوش تیزی كه دارد، ‏خواهد توانست كوچكترین حركت را درك كند. آنوقت به تمام این زجرها خاتمه داده می‌شد. ‏می‌رود پیش بچه‌اش، بچه را از مارجان می‌گیرد، با همین تفنگ وكیل باشی میزند به جنگل و آنجا ‏می‌داند چه كند.‏از پایین صدایی جز هوهوی باد و شرشر آب و خشاخش شاخه‌های درختان نمی‌شنید. گویی زنی در ‏جنگل جیغ می‌كشید، ولی بلوچ داشت صحبت می‌كرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام ‏قوای بدنی او متوجه صدایی بود كه از پایین می‌رسید، ولی نفیر باد و ریزش باران از نفوذ صدای ‏دیگری جلوگیری می‌كرد.‏

بیشتر بدانید : داستان 'گیله مرد' اثر بزرگ علوی (1)

«تكون نخور،‌ دستت را بذار به دیوار!»‏ گیله مرد تكان خورده بود، بی اختیار حركت كرده بود كه بهتر بشنود. ‏گیله مرد آهسته گفت: «گوش بدن بیدین چی گم.» ‏بلوچ نشنید. خیال می‌كرد،‌ اگر به زبان گیلك بگوید، محرمانه تر خواهد بود. «آهای برار،‌ من ته را كی ‏كار نارم. وهل و گردم كی وقتی آیه اونا بیدینم.»‏باز هم بلوچ نشنید. صدای پوتین‌هایی كه روی پله‌های چوبی می‌خورد، او را ترسانده و در عین حال به ‏او امید داد.‏‏«عجب بارونی، دست بردار نیست!»‏
این صدای محمدولی بود، این صدا را می‌شناخت.

 در یك چشم بهم زدن، گیله مرد تصمیم گرفت. ‏برگشت. دست در جیبش برد. دسته‌ی هفت تیر را در دست گرفت. فقط لازم بود كه گلنگدن كشیده ‏شود و تپانچه آماده برای تیراندازی شود، اما حالا موقع تیراندازی نبود، برای آنكه در این صورت ‏مامور بلوچ برای حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تیراندازی كند و از عهده‌ی هر دو آنها ‏نمی‌توانست برآید. ای كاش می‌توانست گلنگدن را بكشد تا دیگردرهر زمانی كه بخواهد آماده برای ‏حمله باشد. هفت تیر را كه خوب می‌شناخت از جیب درآورد. آن را وزن كرد، مثل اینكه بدین وسیله ‏اطمینان بیشتری پیدا می‌كرد. در همین لحظه صدای كبریت نقشه‌ی او را برهم زد. خوشبختانه كبریت ‏اول نگرفت.‏‏«مگر باران می‌ذاره؟ كبریت ته جیب آدم هم خیس شده.»‏كبریت دوم هم نگرفت، ولی در همین چند ثانیه گیله مرد راه دفاع را پیدا كرده بود، هفت تیر را به ‏جیب گذاشت. پتو را مثل شنلش روی دوشش انداخت و در گوشه‌ی اتاق كز كرد.‏‏«آهای، چراغو بیار ببینم، كبریت خیس شده.»‏بلوچ پرسید: «چراغ می‌خواهی چیكار كنی؟»‏
 
‏- هست؟ نرفته باشد؟‏‏- كجا می‌تونه بره؟ بیداره،‌ صداش بكن، جواب می‌ده.‏محمدولی پرسید: « آی گیله مرد؟... خوابی یا بیدار...»‏در همین لحظه كبریت آتش گرفت و نور زردرنگ آن قیافه‌ی دهاتی را روشن كرد. از تمام صورت او ‏پیشانی بلند و كلاه قیفی بلندش دیده می‌شد،‌ با همان كبریت سیگاری آتش زد: «مثل اینكه سفر قندهار ‏می‌خواد بره. پتو هم همراه خودش آورده. كته‌ات را هم كه خوردی؟ ای برار كله ماهی‌خور. حالا باید ‏چند وقتی تهران بری تا آش گل گیوه خوب حالت بیاره. چرا خوابت نمی‌بره.»‏محمدولی تریاكش را كشیده، شنگول بود. «چطوری؟ احوال لاور چطوره؟ تو هم لاور بودی یا ‏نبودی؟ حتما تو لاور دهقانان تولم بودی؟ ها؟ جواب نمیدی؟ ها- ها- ها- ها.»

‏گیله مرد دلش می‌خواست این قهقهه كمی‌بلندتر می‌شد تا به او فرصت می‌داد كه گلنگدن را بكشد و ‏همان آتش سیگار را هدف قرار دهد و تیراندازی كند.‏‏«بگو ببینم، آن روزی كه با سرگرد آمدیم تولم كه پاسگاه درست كنیم،‌ همین تو نبودی كه علمدار هم ‏شده بودی و گفتی: ما اینجا خودمان داروغه داریم و كسی را نمی‌خواهیم؟ بی شرف‌ها، ‌ما چند نفر را ‏كردند توی خانه و داشتند خانه را آتش می‌زدند. حیف كه سرگرد آنجا بود و نگذاشت، والا با همان ‏مسلسل همتون را درو می‌كردم. آن لاور كلفتتون را خودم به درك فرستادم، بگو ببینم، تو هم آنجا ‏بودی؟ راستی آن لاورها كه یك زبون داشتند به اندازه‌ی كف دست، حالا كجاند؟ چرا به دادت ‏نمی‌رسند؟ بعد چندین فحش آبدار داد. «تهرون نسلشونو برداشتند.

دیگه كسی جرات نداره جیك بزنه، ‏بلشویك می‌خواستید بكنید؟ آنوقت زناشون! چه زنهایی ؟ واه،‌ واه، محض خاطر همون‌ها بود ‏كه سرگرد نمی‌ذاشت تیراندازی كنیم. چطور شد كه حالا موش شدند و تو سوراخ رفته‌اند. آخ، اگر ‏دست من بود. نمی‌دونم چكارت می‌كردم؟ چرا گفتند كه تو را صحیح و سالم تحویل بدم؟ حتما تو ‏یكی از آن كلفتاشون هستی. والا همین امروز صبح وقتی دیدمت، كلكت را می‌كندم. جلو چشمت ‏زنتو... اوهوه،‌ چیكار داری می‌كنی؟ تكون بخوری می‌زنمت.»‏

صدای گلنگدن تفنگ، گیله مرد را كه داشت بی‌احتیاطی می‌كرد، سرجای خود نشاند.‏ گیله مرد بی اختیار دستش به دسته هفت تیر رفت. همان زنی كه چند ماه پیش در واقعه تولم تیر خورد ‏و بعد مرد،‌ زن او بود، صغرا بود، بچه‌ی شش ماهه داشت و حالا این بچه هم در كومه‌ی او بود و معلوم ‏نیست كه چه بر سرش خواهد آمد. مارجان، آدمی نیست كه بچه نگهدارد. اصلا از مارجان این كار ‏ساخته نیست. دیگر كی به فكر بچه‌ی اوست. گیله مرد گاهی به حرفهای وكیل باشی گوش نمی‌داد. او ‏در فكر دیگری بود.

نكند كه تپانچه اصلا خالی باشد. نكند كه بلوچ و وكیل باشی با او شوخی كرده و ‏هفت تیر خالی به او داده باشند. اما فایده‌ی این شوخی چیست؟ چنین چیزی غیرممكن است. محض ‏خاطر این بچه اش مجبور است گاهی به تولم برگردد. هفت تیر را وزن كرد. دستش را در جیبش ‏نگاهداشت، مثل اینكه از وزن آن می‌توانست تشخیص بدهد كه شانه با فشنگ در مخزن هست یا نه. ‏همین حركت بود كه محمدولی را متوجه كرد و لوله تفنگ را بطرف او آورد.‏نوك سرنیزه بیش از یك ذرع از او فاصله داشت، والا با یك فشار لوله را به زمین می‌كوفت و تفنگ ‏را از دستش در می‌آورد: «آهای، برار، خوابی یا بیدار؟ بگو ببینم. شاید ترا به فومن می‌برند كه با آگل ‏لولمانی رابطه داری؟» چند فحش نثارش كرد. «یك هفته خواب ما را گرفت. روز روشن وسط جاده ‏یك اتومبیل را لخت كرد. سبیل اونو هم دود می‌دند. نوبت اون هم می‌رسه. بگو بینم، درسته اون زنی ‏كه آن روز در تولم تیر خورد، دختر اونه؟...»‏

گاهی طوفان به اندازه‌ای شدید می‌شد كه شنیدن صدای برنده و با طنین و بی‌گره محمدولی نیز برای ‏گیله‌مرد با تمام توجهی كه به او معطوف می‌كردغیر ممكن بود، در صورتی كه درست همین مطالب ‏بود كه او می‌خواست بداند واز گفته های وكیل‌باشی می‌شد حدس زد كه چرا او را به فومن می‌برند. ‏مامورین (و یا اقلا كسی كه دستور توقیف اورا داده بود) می‌دانستند كه او داماد آگل بوده وهنوز هم ‏مابین آنها رابطه‌ای هست. گیله مرد این را می‌دانست كه داروغه او را لو داده است. اغلب به پدر زنش ‏گفته بود كه نباید به اواعتماد كرد و شاید اگر محض خاطر او نبود،‌ ‏امروز آن حادثه‌ی تولم كه محمدولی خوب از آن باخبر است، اتفاق نمی‌افتاد و شاید صغرا زنده بود و ‏دیگر آگل هم نمی‌زد به جنگل و تمام این حوادث بعدی اتفاق نمی‌افتاد و امروز جان او در خطر نبود.‏یك تكان شدید باد، كومه را لرزاند. شاید هم درخت كهنی به زمین افتاد و از نهیب آن كومه تكان ‏خورد.

اما محمدولی یكریزحرف می‌زد، هاهاها می‌خندید و تهدید می‌كرد واززخم زبان لذت ‏می‌برد.‏ چه خوب منظره‌ی داروغه‌ در نظراو هست. سال‌ها مردم را غارت كرد و دم پیری باج ‏می‌گرفت. برای اینكه از شرش راحت شوند، او را داروغه كردند. چون كه در آن سال‌های قبل از ‏جنگ، ارباب در تهران همه كاره بود و پای امنیه‌ها را از ملك خود بریده بود و آن‌ها جرات نمی‌كردند ‏در آن صفحات كیابیایی كنند. همین آگل پدرزن او واسطه شد كه ویشكا سوقه‌ای را داروغه كردند و ‏واقعا هم دیگر جز اموال رقیب های خود، مال كس دیگری را نمی‌چاپید.‏محمدولی بار دیگر سیگاری آتش زد. این دفعه كبریت را لحظه‌ای جلو آورد و صورت گیله مرد را ‏روشن كرد. دود بنفش رنگ بینی گیله مرد را سوزاند.‏‏«... ببین چی می‌گم. چرا جواب نمیدی؟‌ تو همان آدمی هستی كه وقتی ما آمدیم در تولم پست دایر ‏كنیم،‌ به سرگرد گفتی كه ما بهره‌ی خودمونو دادیم و نطق می‌كردی. چرا حالا دیگر لال شدی؟...»‏

خوب به خاطر داشت. راست می‌گفت: وقتی دهاتی ها گفتند كه ما داروغه داریم، گفت: بروید ‏نمایندگانتان را معین كنید. با آنها صحبت دارم. او هم یكی از نمایندگان بود. سرگرد از آن‌ها پرسید ‏كه بهره‌ی امسال‌تان را دادید یا نه؟ همه گفتند دادیم. بعد پرسید قبل اینكه لاور داشتید دادید، یا بعد هم ‏دادید. دهاتی ها گفتند: «هم آن وقت داده بودیم و هم حالا داده‌ایم.» بعد سرگرد رو كرد به گیله مرد و ‏پرسید: «مثلا تو چه دادی؟» گفت: « من ابریشم دادم، برنج دادم، تخم مرغ دادم، سیر،‌ غوره، انارترش، ‏پیاز، جاروب، چوكول (1)، كلوش(2)، آرد برنج، همه چی دادم.» بعد پرسید مال امسالت را هم ‏دادی؟ گیله مرد گفت: «امسال ابریشم دادم، برنج هم می‌دهم.» بعد یك مرتبه گفت:‌« برو قبوضت را ‏بردار و بیاور.» بیچاره لطفعلی پیرمرد گفت: «شما كه نماینده‌ی مالك نیستید!» تا آمد حرف بزند، ‏سرگرد خواباند بیخ گوش لطفعلی. آن وقت دهاتی‌ها از اتاق آمدند بیرون و معلوم نشد كی شیپور ‏كشید كه قریب چندین هزارنفر دهقان آمدند دور خانه. بعد تیراندازی شد و یك تیر به پهلوی صغرا ‏خورد و لطفعلی هم جابه‌جا مرد.

‏دهاتی‌ها شب جمع شدند و همین داروغه‌  پیشنهاد كرد كه خانه را آتش بزنند و اگر ‏شب یك جوخه‌ی دیگرسربازنرسیده بود، اثری از آن‌ها باقی نمی‌ماند...‏ محمدولی سیگار می‌كشید. گیله مرد فكر كرد، همین الان بهترین فرصت است كه او را خلع سلاح ‏كنم. تمام بدنش می‌لرزید. تصور مرگ دلخراش صغرا اختیار را از كف او ربوده بود. خودش هم ‏نمیدانست كه از سرما می‌لرزد یا از پریشانی... اما محمدولی دست بردار نبود: «تو خیلی اوستایی. از آن ‏كهنه‌كارها هستی. یك كلمه حرف نمی‌زنی، می‌ترسی كه خودت را لو بدهی.

بگو ببینم، كدام یك از ‏آنهایی كه توی اتاق با سرگرد صحبت می‌كردند، آگل بود؟ من از هیچ كس باكی ندارم. آگل ‏لامذهبه، خودم می‌خواهم كلكش را بكنم. دلم می‌خواهد گیر خود من بیفته، كدام یكیشون بودند. حتما آنكه بالا دست ‏تو وایساده بود، ها، چرا جواب نمی‌دی، خوابی یا بیدار؟...»‏نفیر باد نعره‌های عجیبی از قعر جنگل بسوی كومه همراه داشت: جیغ زن، غرش گاو، ناله و فریاد ‏اعتراض. هرچه گیله مرد دقیق‌تر گوش می‌داد، بیشتر می‌شنید، مثل اینكه ناله های دلخراش صغرا ‏موقعی كه تیر به پهلوی او اصابت كرد، نیز در این هیاهو بود. اما شرشر كشنده‌ی آب ناودان بیش از هر ‏چیزی دل گیله مرد را می‌خراشاند، گویی كسی با نوك ناخن زخمی را ریش ریش می‌كند. ‏دندان‌هایش به ضرب آهنگ یك نواخت ریزش آب به هم می‌خورد وداشت بی‌تاب می‌شد. ‏آرامشی كه در اتاق حكمفرما بود، ظاهرا محمدولی وكیل باشی را مشكوك كرده بود. او می‌خواست ‏بداند كه آیا گیله‌مرد خوابیده است یا نه.‏

‏- چرا جواب نمیدی؟ شما دشمن خدا و پیغمبرید. قتل همه‌تون واجبه. شنیدم آگل گفته كه اگر قاتل ‏دخترش را بكشند، حاضره تسلیم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهمیت نمیدم به اینكه آن زنی كه آن ‏روز با تیر من به زمین افتاد، دخترش بوده یا نبوده. به من چه؟ من تكلیف مذهبی ام را انجام دادم. ‏می‌گم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنیدی؟ من از هیچ كس باكی ندارم. من كشتم، هر ‏كاری از دستش برمی‌آید بكند...‏‏- تفنگ را بذار زمین. تكون بخوری مردی...‏

این را گیله‌مرد گفت. صدای خفه و گرفته‌ای بود،‌ وكیل‌باشی كبریتی آتش زد و همین برای گیله‌مرد ‏به منزله‌ی آژیر بود. در یك چشم بهم زدن تپانچه را از جیبش در آورد و در همان آنی كه نور زرد و ‏دود بنفش كمرنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گیله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار ‏دهد. محمدولی برای روشن كردن كبریت پاشنه تفنگ را روی زمین تكیه داده، لوله را وسط دو بازو ‏نگهداشته بود. هنگامی كه دستش را با كبریت دراز كرد، سرنیزه زیر بازوی چپ او قرار داشت.‏

در نور شعله‌ی كبریت،‌ لوله‌ی هفت تیر و یك چشم باز و سفید گیله‌مرد دیده میشد. وكیل باشی گیج ‏شد. آتش كبریت دستش را سوزاند و بازویش مثل اینكه بی‌جان شده باشد افتاد و خورد به رانش.‏‏- تفنگ را بذار رو زمین! تكون بخوری مردی!‏لوله‌ی هفت تیر شقیقه‌ی وكیل باشی را لمس كرد. گیله‌مرد دست انداخت بیخ خرش را گرفت و او را ‏كشید توی اتاق.‏‏- صبر كن، الان مزدت را می‌ذارم كف دستت. رجز بخوان. منو میشناسی؟ چرا نگاه نمی‌كنی؟...‏باران می‌بارید، اما افق داشت روشن می‌شد. ابرهای تیره كم كم باز می‌شدند.‏

‏- می‌گفتی از هیچكس باكی نداری! نترس، هنوز نمی‌كشمت، با دست خفه‌ات می‌كنم. صغرا زن من ‏بود. نامرد، زنمو كشتی. تو قاتل صغرا هستی، تو بچه‌ی منو بی‌مادر كردی. نسلتو ور می‌دارم. بیچارتون ‏می‌كنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نمی‌خوری؟...‏

تفنگ را از دستش گرفت. وكیل باشی مثل جرز خیس خورده وارفت. گیله مرد تفنگ را به دیوار تكیه ‏داد. «تو كه گفتی از آگل نمی‌ترسی. آگل منم. بیچاره، آگل لولمانی از غصه‌ی دخترش دق مرگ ‏شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند،‌ تسلیم می‌شه. آره آگل نیست كه تسلیم بشه. اتوبوس ‏توی جاده را من زدم. تمام آنهایی كه با من هستند،‌ همشون از آنهاییند كه دیگر بی‌خانمان شده‌اند، ‏همشون ازآنهایی هستند كه از سرآب و ملك بیرونشون كرده‌اند. اینها را بهت می‌گم كه وقتی ‏می‌میری، دونسته مرده باشی. هفت تیرم را گذاشتم تو جیبم. می‌خواهم با دست بكشمت، می‌خواهم ‏گلویت را گاز بگیرم. آگل منم. دلم داره خنك می‌شه...»‏از فرط درندگی له‌له می‌زد. نمی‌دانست چطور دشمن را از بین ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، ‏هیكل كوفته‌ی وكیل‌باشی تدریجا دیده می‌شد.‏

‏- آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. این پنج ساله یاد گرفتم. خیلی چیزها یاد گرفته‌ام. می‌گی ‏مملكت هرج و مرج نیست؟ هرج و مرج مگه چیه؟ ما را می‌چاپید،‌ از خونه و زندگی آواره‌مون ‏كردید. دیگر از ما چیزی نمونده، رعیتی دیگه نمونده. چقدر همین خودتو، منو تلكه كردی؟ عمرت ‏دراز بود، اگر می‌دونستم كه قاتل صغرا تویی،‌ حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودی؟ كی لامذهبه؟ ‏شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كردید و زیر قولتان زدید؟ نیامدید قسم نخوردید كه دیگر همه امان ‏دارند؟ چرا مردمو بیخودی می‌گیرید؟ چرا بیخودی می‌كشید؟ كی دزدی می‌كنه؟ جد اندر جد من در ‏این ملك زندگی كرده‌اند، كدام یك از ارباب‌ها پنجاه سال پیش در گیلون بوده‌اند؟زبانش تتق می‌زد، به‌حدی تند می‌گفت كه بعضی كلمات مفهوم نمی‌شد. وكیل باشی دو زانو پیشانیش ‏را به كف چوبی اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ می‌كرد.

كلاهش از سرش افتاده ‏بود روی كف اتاق: «نترس، این جوری نمی‌كشمت. بلند شو، می‌خواهم خونتو بخورم. حیف یك ‏گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستی كه من یك فشنگ خودمو محض خاطر تو دور بیندازم. بلند ‏شو!»‏   اما وكیل‌باشی تكان نمی‌خورد. حتی با لگدی هم كه گیله‌مرد به پای راست او زد، فقط صورتش به ‏زمین چسبید، عضلات و استخوان‌های اودیگر قدرت فرمانبری نداشتند. گیله‌مرد دست انداخت و یقه‌ی ‏پالتوی بارانی او را گرفت و نگاهی به صورتش انداخت. در روشنایی خفه‌ی صبح باران خورده، قیافه‌ی ‏وحشتزده‌ی محمدولی آشكار شد. عرق از صورتش می‌ریخت. چشمهایش سفیدی می‌زد. بی‌حالت ‏شده بود. از دهنش كف زرد می‌آمد، خرخر می‌كرد.‏همین كه چشمش به چشم براق و برافروخته‌ی گیله‌مرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش،‌ امان ‏بده! پنج تا بچه دارم. به بچه‌های من رحم كن. هر كاری بگی می‌كنم. منو به جوونی خودت ببخش. ‏دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تیراندازی می‌كرد. مسلسل دست من نبود...»‏ گریه می‌كرد. التماس و عجز و لابه‌ی مامور، مانند آبی كه روی آتش بریزند،‌ التهاب گیله مرد را ‏خاموش كرد. یادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگوید! به یاد بچه‌ی خودش كه در گوشه‌ی ‏كومه بازی می‌كرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفای صبح ضعف و بی‌غیرتی محمدولی تنفر ‏او را برانگیخت. روشنایی روز او را به تعجیل واداشت.‏ گیله‌مرد تف كرد و در عرض چند دقیقه پالتو بارانی را از تن وكیل باشی كند و قطار فشنگ را از ‏كمرش باز كرد و پتوی خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانیش را بر تن كرد و از ‏اتاق بیرون آمد.‏در جنگل هنوز شیون زنی كه زجرش می‌دادند به گوش می‌رسید. در همین آن، صدای تیری شنیده شد ‏و گلوله ای به بازوی راست گیله‌مرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلوله‌ی دیگری به سینه‌ی او خورد و ‏او را از بالای ایوان سرنگون ساخت.‏

مامور بلوچ كار خود را كرد.‏

 

پی‌نویس:‏
‏‌1- چوكول= برنج نارس.‏
2- كلوش- كاه.‏

 

بیشتر بدانید : داستان کوتاه «چنار» اثر هوشنگ گلشیری

بیشتر بدانید : به یاد او و «چشم‌هایش»

بیشتر بدانید : باغ سنگی سیمین دانشور

بیشتر بدانید : داستان کوتاه؛ «تلخون» صمد بهرنگی


گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
seemorgh.com/culture
منبع: kanoonweb.com