من بیست و پنج سال امیالم را سركوب كرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است كه به سختی فراموش می‌شود. دارم این درس را فراموش می‌كنم...
 
جك لندن (1916 - 1876) یكی از پرطرفدارترین نویسندگان و قهرمانان محبوب  بود. مشاغل گوناگونی را امتحان كرد و هرگز از ماجراجویی روی گردان نبود. با وجود اینكه متاهل بود، خیلی زود با آنا استرونسكی كه او هم نویسنده بود رابطه عاشقانه برقرار كرد. این ماجرا نهایتا به طلاق او از همسرش ختم شد. شگفت اینكه كه لندن مصرانه چنین ابراز می‌كرد كه به عشق اعتقادی ندارد؛ اما این نامه نشانه هایی از عشق را در وجود او آشكار می‌سازد.
 
آنای عزیزم
آیا من گفتم كه می‌توان انسان ها را در گروه هایی طبقه بندی كرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح كنم. این گفته در مورد همه انسان ها صدق نمی‌كند. تو را از خاطر برده بودم برای تو نمی‌توانم جایگاهی در این طبقه بندی پیدا كنم. تو را نمی‌توانم درك كنم. ممكن است لاف بزنم كه از هر ده نفر، در شرایط خاص، می‌توانم واكنش نه نفر را پیش بینی كنم یا اینكه از هر ده نفر از روی گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخیص دهم. اما به دهمین نفر كه می‌رسم ناامید می‌شوم. فهم واكنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستی.
آیا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر از ما به هم پیوند خورده اند؟! البته شاید احساس كنیم نقاط مشتركی داریم. اغلب چنین احساسی داری و هنگامی ‌كه نقطه مشتركی با هم نداریم باز هم یكدیگر را می‌فهمیم و در عین حال زبان مشتركی نداریم. كلمات مناسب به ذهن ما نمی‌رسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازی ما می‌خندد...
تنها پرتو عقلی كه در كل این ماجرا دیده می‌شود این است كه هر دوی ما طبعی عالی داریم. اینقدر عالی كه همدیگر را درك كنیم. آری، اغلب همدیگر را درك می‌كنیم اما بسیار مبهم و تاریك. مانند ارواح كه هرگاه در وجودشان شك كنیم، پیش چشم ما نمایان می‌شوند و حقیقت خود را بر ما نمایان می‌سازند. با این وجود خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا كه تو همان دهمین نفری كه نمی‌توانم حركات یا احساساتش را پیش بینی كنم.
آیا نامفهوم حرف می‌زنم؟ نمی‌دانم. به گمانم كه این طور است. نمی‌توانم آن زبان مشترك را پیدا كنم. آری ما طبیعتا عالی هستیم. این همان چیزی است كه ارتباط ما را اصولا امكان پذیر ساخته است. در هر دوی ما جرقه ای از حقایق جهانی وجود دارد كه ما را به سوی هم می‌كشاند با این وجود بسیار با هم فرق داریم.
می‌پرسی چرا وقتی به شوق می‌آیی به تو لبخند می‌زنم؟ این لبخند قابل چشم پوشی است... نه؟ بیشتر از سر حسادت لبخند می‌زنم. من بیست و پنج سال امیالم را سركوب كرده ام. یاد گرفته ام به شوق نیایم و این درسی است كه به سختی فراموش می‌شود. دارم این درس را فراموش می‌كنم اما این كار به كندی صورت می‌گیرد. خیلی كه خوشبین باشم فكر نمی‌كنم تا دم مرگ تمام یا قسمت اعظم آن را به فراموشی بسپارم.
اكنون كه در حال آموختن درس جدیدی هستم، می‌توانم به خاطر چیزهای كوچك به وجد بیایم اما به خاطر آنچه از من است و چیزهای پنهانی كه فقط و فقط مال من است نمی‌توانم به شوق بیایم، می‌توانم. آیا می‌توانم منظورم را به طور قابل فهم بیان كنم؟ آیا صدای مرا می‌شونی؟ گمان نمی‌كنم. بعضی آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.
جك
اوكلئو، 3 آوریل 1901
 
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: sh-shadow.blogfa.com