داستان آن مشت
دو سال قبل و در جریان جشنهای هشتادمین سالگرد تولد مارکز، عکسهایی از او چاپ شد که ابعاد جدیدی از ماجرای دعوای مارکز و یوسا را رو کرد. در یکی از این عکسها، پای چشم چپ مارکز کبود است و روی بینیاش بریدگیهایی به چشم میخورد. در عکس دیگر، مارکز با همان سر و وضع دارد میخندد؛ انگار که بداند عکسش قرار است روزی منتشر شود و جنبه ای تاریخی پیدا کند.
عکاس این عکسها «رودریگو مویا» دوست صمیمی مارکز بود. او این عکسها را دو روز پس از درگیری فیزیکی میان مارکز و یوسا در سال 1976 گرفته بود و تازه دو سال پیش آنها را در روزنامه «لاژوراندیون» مکزیک منتشر کرد.
عکاس این عکسها «رودریگو مویا» دوست صمیمی مارکز بود. او این عکسها را دو روز پس از درگیری فیزیکی میان مارکز و یوسا در سال 1976 گرفته بود و تازه دو سال پیش آنها را در روزنامه «لاژوراندیون» مکزیک منتشر کرد.
ظاهرا ماجرا از این قرار بوده که در مارس 1976 در مکزیک، بعد از مراسم افتتاحیه جشنواره فیلم مکزیکوسیتی، مارکز به سمت دوست صمیمیاش در آن روزها رفته که «چطوری مایو؟ خوبی» اما جواب یوسا به این احوالپرسی دوستانه مشت محکمی بود که زیر چشم مارکز فرود آمد. یوسا برای مشتش توجیه خوبی هم داشت: «بعد از آن حرفهایی که به پاتریشیا (زن یوسا) زدی، چطور جرات میکنی به من نزدیک شوی؟» مارکز خون از دماغش راه افتاده بود و پخش زمین شده بود. النا پنیا توسکا- نویسنده مکزیکی – دویده بود چیزی برای کبودی چشم مارکز گیر بیاورد و خلاصه، کافه به هم ریخته بود.
قبل از این دعوا مارکز و یوسا با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند اما پس از ماجرای مشت، رابطه میان آنها کاملا شکراب شد و آنها هنوز که هنوز است با هم حرف نمیزنند. آنها به خبرنگارها هم چیزی نمیگویند. حتی میگویند مارکز انتشار جلد دوم زندگی نامه اش «زنده ام تا روایت کنم» را برای نگفتن همین ماجرا به تاخیر انداخته.
قبل از این دعوا مارکز و یوسا با هم رفیق گرمابه و گلستان بودند اما پس از ماجرای مشت، رابطه میان آنها کاملا شکراب شد و آنها هنوز که هنوز است با هم حرف نمیزنند. آنها به خبرنگارها هم چیزی نمیگویند. حتی میگویند مارکز انتشار جلد دوم زندگی نامه اش «زنده ام تا روایت کنم» را برای نگفتن همین ماجرا به تاخیر انداخته.
روایتی که رودریگو مویای عکاس همراه با انتشار عکسها تعریف کرده، این طوری است که ماجرای مشت یک ماجرای ناموسی بوده. قضیه مال وقتی است که خانوادههای یوسا و مارکز هر دو در بارسلونا مقیم بودند. در آن ایام یوسا به خاطر یک زن سوئدی میخواسته همسر و بچههایش را ترک کند. پاتریشیا که شستش خبر دار شده بود، مستاصل پیش مارکز و زنش میرود و با آنها درد دل میکند. مارکز هم به پاتریشیا توصیه میکند که طلاق را بگیرد اما مدتی بعد، قضیه بین یوسا و همسرش رفع و رجوع میشود و توصیه مارکز هم به گوش یوسا میرسد و بقیه ماجرا.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 247
بازنشر اختصاصی سیمرغ
مطالب پیشنهادی:
جادوی زیبای دروغهایش!
درباره گابریل گارسیا ماركز
نگاهی به رمان «توفان برگ» نوشته گابریل گارسیا مارکز
عجیبترین قصه گوی عصر ما!!
حقایقی بسیار جالب در مورد چارلز دیکنز!!