پسری كه در آستانه شصت‌سالگی، شب و روز خانه‌نشین بود، بدون ‌تشكیل خانواده‌ای، تنهای تنها، با عالمی بغض و غصه پنهان و آشكار، با اعتراض به همه چیز و همه كس...
 
مرگ احمد صنعتی
زنده‌یاد سیدعلی‌اكبر صنعتی- سید جلیل‌القدر- میان محمد، احمد و محمود- سه پسر خود- احمد را به دلیل نوآوری‌ها و لطافت تابلوهایش،‌ پنهان از چشم او، می‌ستود و، حتا، گاهی تابلوی آبرنگ احمد را، در غیاب وی، نقدی سرشار از تحسین می‌كرد.
اما چرا پنهان از چشم احمد؟
آقا سیدعلی‌اكبر، بر خلا‌ف دو پسر دیگرش، كه راه و طریقت هنری او را دنبال می‌كردند، همین نوآوری را دلیل بی‌قراری‌ها و ناآرامی‌های احمد می‌دانست؛ پسری كه در آستانه شصت‌سالگی، شب و روز خانه‌نشین بود، بدون ‌تشكیل خانواده‌ای، تنهای تنها، با عالمی بغض و غصه پنهان و آشكار، با اعتراض به همه چیز و همه كس، حتا با والا‌پدری مثالِ استاد با جلا‌ل سیدعلی‌اكبر صنعتی! همیشه وقتی او را می‌دیدم، كتابی در دست داشت و گوشه اتاق نشسته بود به خواندن. چه با دقت می‌خواند و چه خوب تجزیه ‌تحلیل می‌كرد رمان‌هایی را كه خوانده و شعرهایی را كه زمزمه كرده بود!
كافی بود، مخالف رأی او سخنی بر زبان آورید؛ همچو پلنگی عاصی به فریاد می‌آمد و تا تو را قانع نمی‌كرد اشتباه برداشت ‌كرده‌ای رهایت نمی‌كرد. خدایش بیامرزد آقا سیدعلی‌اكبر را كه همیشه با اشارت‌های چشم و ابرو جمع یا من را به سكون و آرامش و قبول می‌خواند.
راستی این همه عصیان ریشه در كدامین واقعه داشت؟ استادم، ولی‌نعمت و مقتدای زندگی‌ام، آن شهید مجسمه‌ساز و نقاش بی‌رقیب، ‌آقا سیدعلی‌اكبر، روزی از سر آزردگی دهان وا كرد به فاش‌گویی:
“از كودكی روانی آشفته داشت؛ هر راه راست را كج می‌پیمود؛ اهل پذیرفتن هیچ پند و اندرزی هم نبود. از مدرسه گریزان، ‌از خانه فراری، از آرامش و سكون بیزار؛ اما تا دلت بخواهد هوشمند و صاحب ذوق. سخت‌است آدمی مثل احمد، همه عمر زیر سلطه نقش و رنگ‌های پدری مثل من باشد، اما هرگز یك نقش مشابه از تابلوهای مرا نكشیده باشد. حیف از استعداد این پسر نیست كه با عصیان عمری مونس بوده است؟ من همیشه تابلوهایش را نمادی از شعری عاشقانه، غزلی، قصیده‌ای عارفانه دیده‌ام كه با گل‌واژه‌های رنگ‌های گوناگون سروده. در تابلوهای احمد، معماری سنتی به چنان جلا‌ل و شكوه و زیبایی چشمگیری می‌رسد كه، آدم فكر می‌كند، عالمی به حسرت زندگی در همچو خانه‌ها و كومه‌ها و كوچه‌‌ پس ‌كوچه‌هایی، حیران مانده و خواهد ماند. احمد، همیشه دست‌هایش پر از نور است؛ ‌تا دلت بخواهد، مرید آفتاب است و تك‌درختان تنها. در رنگ، كیمیاگر است. گاهی، حتا، منِ كمترین از رنگ‌هایش الهام می‌گیرم. افسوس كه نه او قدرشناس من و برادرهایش بود و نه ما مجال قدرشناسی از او را می‌یابیم. تا می‌آیی بگویی، باباجان، بیشتر كار كن، چه قدر دادوفریاد، چه قدر درگیر شدن با اهل خانه؛ ه مه را دشمن خودش می‌پندارد و حتا تشویق مرا به حساب شكوه و گلا‌یه از خودش می‌گذارد. احمد است دیگر؛ باید با خوب و بد او ساخت و سوخت!”

بعد از ظهری آقای زرین‌فر- داماد سیدعلی‌اكبر، شوهر اشرف خانم، دختر اول خانواده- زنگ می‌زند: “احمد را از دست دادیم، ما تا بود احمد را نشناختیم، به هنرش بی‌اعتنایی كردیم، مدام اهل خانوار سربه‌سرش گذاشتند. احمد بلوری بود كه شكست! یعنی غریبانه چشم از این دنیا بست.”
چه قدر از شنیدن این خبر منقلب شدم. به آنی چهره مغموم و چشمان گریان استاد از دنیا رفته‌ام، در خیال و اندیشه‌ام زنده شد. راستی اگر استادم بود، داغ مرگ پسر چه آتشی بر دلش می‌زد. گلا‌یه‌ها به كنار؛ سید بزرگوار و شریف، پسرش را، احمد صنعتی را، قبول داشت،‌ پاره تنش بود. اصلا‌ً چرا پسر! چرا بهانه پاره تن بودن! احمد از قبیله نقاشانی بود كه در مكتب سید، پرورش یافته بود و در اعتلا‌ی مكتب آقا سیدعلی‌اكبر، خوش درخشیده بود.
راستی هنوز هم در حیرتم، احمد طغیان زده، احمد همیشه در جوش‌وخروش چه طور دست به قلم‌موی نقاشی می‌برد و رنگ بر بوم و كاغذ می‌نشاند! نقاشی‌هایش عالمی می‌شد از آرامش و سكون؛ آن دشت‌های سرسبز، آن خانه‌های كاهگلی روستایی، مردان تنهای رهگذر در كوچه‌باغ‌های زیبا، جویبارهای همیشه روان. چیزی مثال رؤیایی شیرین،‌خوابی سرشار از رنگ‌ونقش. گاهی به حق فكر می‌كنم، ملكه هنر، چه طور با احمد سر سازش و دوستی و مونسی داشته است!
میان اهل خانوار، مریم، خواهر همیشه دلواپس و رفیق احمد - كه گمان می كنم باید خیلی وجدان آسوده‌ای داشته باشد- میان آن همه جاروجنجال، اول‌ مشتری تابلوهای برادر بود. تا احساس می‌كرد، احمد نیازمند پول‌وپله‌ای است، خود را به او می‌رساند و تابلوهایش را می‌خرید. ساعت‌ها با او به گپ‌وگفت‌وگو سرگرم می‌شد. تابلوهایش را ستایش می‌كرد. احمد را تشویق می‌كرد.
این را هم بگویم: نقش دلسوزانه مریم، دلیل نامهربانی دیگر اعضای خانواده نبود؛ لا‌بد خود را مسؤول‌تر از دیگران باور داشت. می‌توانم بگویم كارهای احمد را دوست ‌داشت، و این دوست داشتن، واسطه‌ای میان خواهر و برادر شده بود كه یكی نقاش و دیگری طالب اثر نقاش شود. این آخری‌ها، وقتی سراغ احمد صنعتی را از مریم گرفتم، شادمانه گفت: “دستش را گرفتم و او را به ده‌تخته- از روستاهای فشم- بردم، اتاقی برایش كرایه كرده‌ام و سوگندش داده‌ام، فقط نقاشی كند و نگران خریدار هم نباشد؛ من خودم طالب و مشتری هستم. خدا را شكر آرام گرفته و سرش گرم نقاشی است.” مهربان‌خواهر، مریم، لا‌بد از درد تنهایی برادر نقاش و ... غافل شده بود.

من این چند سطر را به احترام استادم آقا سیدعلی‌اكبر و به یاد احمد صنعتی نوشتم. ایمان دارم اگر پدر زنده بود و شاهد مرگ فرزند، بی‌تردید من را فرمان می‌داد كه راجع به احمد قلمی بزنم؛ هرچند از ته دل خودم را موظف می‌دانم كه از احمد یاد كنم و تنها احترام پدر را بهانه این یادمان مختصر نكنم.
احمد صنعتی نقاشی بود صاحب اندیشه‌ای والا‌، قلمی توانا، خلا‌قیتی به حق ستودنی و ماندگار. مرگ- شاید بهتر است بنویسم جوانمرگ شدن- تنها پسر خانه‌‌نشین استادم، ضایعه‌ای است برای نقاشی معاصر.

احمد كه همیشه با رنج زندگی كرد. قانع زندگی كرد. خروش و عصیان‌هایش هم برای بی‌پاسخ ماندن این پرسش مكرر او بود. پس من چی؟ من كی باید، مثل همه، خانه و زندگی، عهدوعیال اختیار كنم؟ پرسشی كه هیچ كس پاسخی برای آن نمی‌یافت.
این را هم اضافه كنم كه هم استادم و هم مادر احمد- عیال استاد- هرگز از یاری و همكاری با او دریغی نداشتند. استاد مواجب ماهیانه‌اش را مرتب می‌پرداخت و مادر با كمترین اشارت احمد، یارویاورش می‌شد در تأمین هزینه‌های رفت‌وآمدهای نقاشی بی‌قرار.
اشرف‌خانم، بعد از تلفن شوهرش آقای زرین‌فر، با گریه می‌گفت: “یكی بیاید مادرم را آرام كند، مانع از گریه مادرم شود. بگوید، مادر، با گریه كه احمد زنده‌ نمی‌شود. ای كاش در زنده بودنش، یك بار برای دل احمد، رودرروی او گریه كرده بودی، مونس غم‌هایش شده بودی.”
اشرف‌ خانم گریه می‌كرد كه تلفن قطع شد.

 
 
تهیه شده توسط: مجله تندیس
www.seemorgh.com/culture
اختصاصی سیمرغ