حسین والامنش
والامنش در همان سال اول با آنجلا (همسر، همکار و همدل همه این سال‌های او)، که در رشته سرامیک تحصیل می‌کرد، آشنا می‌شود. در سال دوم با او ازدواج می‌کند (1976). و این...

 هنرمندان معاصر ایران/ حسین والامنش
متولد 1327- تهران
دیپلم نقاشی از هنرستان هنرهای زیبا- تهران (1349)
فارغ التحصیل دانشگاه هنرهای زیبا- استرالیای جنوبی
برپایی چهل و چهار نمایشگاه انفرادی در ایران، استرالیا، ژاپن، آلمان، پاکستان و فنلاند
برپایی نمایشگاه گروهی در استرالیا، ژاپن، هنگ کنگ، بنگلادش، سریلانکا، پاکستان، نپال، تایوان و فرانسه
«پدرم تعریف می‌کرد که در جوانی از آذربایجان به تهران می‌آید و در وزارت کشور استخدام می‌شود، و در همان زمان به مدرسه هنرپیشگی رفته و فوق دیپلم می‌گیرد، ولی بعد از فارغ التحصیلی گویا پدرش با ادامه کار هنرپیشگی او مخالفت می‌کند.»
 
پدر از این رفتار پدربزرگ حتماً خیلی غافلگیر شده و به غرورش خیلی برخورده است. هنوز هم رسم نبود که پسری مقابل بزرگ تر خود، حرف روی حرف او بزند. بنابراین، شوروشوقش سمت وسوی دیگری می‌یابد. زبان آذری که زبان مادری اش است و زبان فارسی هم زبان رسمی. اوایل سال‌های تحصیلش در قفقاز زبان روسی آموخت. بعدها، که در «وزارت کشور» استخدام شد، به فراگیری زبان انگلیسی و فرانسوی پرداخت. در شغل خود تا سمت بخشدار ارتقا می‌یابد، ولی طرف هیچ هنری نمی‌رود. در عوض، این شوق خفته در او میراثی برای فرزندانش شد. هرچند او دل نگران از آیندة فرزندان، مشوق آنان برای طی مسیرهایی اینچنین شد و بچه‌ها را به سمت تحصیلات عالی در رشته‌هایی با آینده ای مطمئن هدایت کرد. تنها حسین زیر بار نرفت و با لجاجت و پافشاری، میل درونی اما مبهم خود را دنبال کرد.
حسین والامنش دومین فرزند از جمع چهارنفره (سه پسر و یک دختر) است. در تهران متولد می‌شود، اما وقتی حدوداً سه سال داشت، بنا به اقتضای شغل پدر، که به «بردسیر» (شهر کوچکی نزدیک کرمان) انتقال یافت، به آنجا نقل مکان می‌کنند. بعد از مدت کوتاهی پدر به تهران برمی‌گردد و بعد از دو سال به عنوان بخشدار «خاش» به این شهر منتقل و شش سالی را در این شهر زندگی می‌کنند. بدین ترتیب، حسین، اول تا پنجم ابتدایی را در شهر گرم و کویری سیستان و بلوچستان، در کنار مردمی‌ بسیار گرم و صمیمی ‌و فضای فراخ و امنی برای بازی‌های کودکی، سپری می‌کند.
«خوش ترین خاطراتم از این سال‌هاست. جایی بود ساده، و فضایی مناسب برای تخیلات کودکی.»
 
از همین زمان هم با نقاشی مأنوس شد. تصاویر کتاب‌های درسی انگیزه‌های او را، و تشویق معلم و اطرافیان، شوروشوق را بیشتر کردند.
پنجم دبستان را که به پایان رساند،  به تهران برمی‌گردند. به خانه ای کوچک در جنوب، نزدیک راه آهن، در محلة شاپور. ششم را که تمام کرد، در «دبیرستان وحید» اسم نوشت. با پایان سیکل اول، به خاطر علاقه ای که به هندسه و ریاضیات داشت، برای ادامه در سیکل دوم، رشته ریاضی را انتخاب می‌کند. با «حسن واحدی»1 هم محل و هم مدرسه است. شوق هر دو به نقاشی سبب دوستی آنان با یکدیگر شد.
«سال چهارم که بودم، یک بار حسن واحدی به من گفت، در هنرستان و در رشته نقاشی ثبت‌نام کرده. بعد برای من توضیح داد، آنجا فقط طراحی و نقاشی می‌کنند. این برای من در آن سن موقعیتی رؤیایی بود. بنابراین، سال چهارم، خودم را مردود کردم، به این امید که برای تحصیل در رشته نقاشی به هنرستان بروم. خانواده کاملاً مخالف بود. معتقد بودند، آینده ای جز فقر و اعتیاد در مقابل نخواهم داشت. ولی اصرار بی حد من آنها را مجبور به پذیرش کرد.» (1345).
 
نامی، جعفری، محمدی و حالتی از جمله استادان این زمان در هنرستان هستند. محسن وزیری هرازگاهی در ژوژمان‌ها شرکت می‌کند. تحصیل در هنرستان فرصت کافی برای درک و شناخت کافی از نقاشی و تمرین را در اختیار او قرار داد. همچنین او را در فضایی قرار داد که ارتباطات تازه ای برایش به همراه داشت. به گالری‌ها سرکشی می‌کرد، با کتاب‌های تازه آشنا می‌شد، همراه با دوستان به سینما و تئاتر می‌رفتند، ... و سرانجام سر از بازیگری تئاتر درآورد. «آرش استادمحمد» با او دوست همکلاس است و  در سال دوم هنرستان سبب پیوستن حسین به گروهی شد که «بیژن مفید» برای کار جدید خود (شهر قصه) در حال تشکیل بود. بعد از این غروب‌ها در کنار چهره‌های سرشناسی نظیر «بیژن مفید» جمیله ندایی (همسر بیژن مفید)، «محمود»، ... کار بازیگری را دنبال می‌کند.
در حدود چهار سال با گروه همکاری داشت. تئاتر شهر قصه بسیار گل می‌کند. بارها اجرای زنده در سالن‌های تئاتر، نمایش تلویزیونی و سرانجام به صورت نوار کاست سال‌ها و شاید هنوز هم، بیننده و شنوندگان بسیاری داشته است. به حسین نقش فیل (منوچهر) داده می‌شود.
«بیژن مفید به شوخی می‌گفت، ریزنقش ترین عضو گروه، نقش عظیم الجثه ترین حیوان را بازی می‌کند. صدای فیل هم صدای خودم است. فقط وقتی که فیل آواز می‌خواند، بهمن مفید، که صدای بمی ‌داشت، به جای من می‌خواند.»
 
کار بازیگری کمی ‌او را از نقاشی دور می‌کند. شاید به همین دلیل هم سال سوم را دو بار تکرار می‌کند. دیپلم که گرفت، به سربازی می‌رود. شش ماه دوران آموزشی را در تهران سپری می‌کند. سپس یک سالی به کرمانشاه رفت، و شش ماه آخر هم به شیراز منتقل شد. زمانی که به شیراز آمد، برادر بزرگ ترش در دانشگاه شیراز به تحصیل مشغول است و خانواده در شیراز ساکن شده اند. مهم ترین فعالیت او در این زمان نمایشگاهی است که از آثار طراحی و نقاشی‌های خود در دانشگاه شیراز برپا می‌کند (1351). دوری از تهران، دوری از تئاتر و بازگشت به طراحی و نقاشی بود. اما، سربازی که به پایان رسید، بازگشت به تهران را بر ماندن در شیراز ترجیح داد. در تهران به «کارگاه نمایش» می‌پیوندد.
«کارگاه نمایش، مرکزی برای تئاتر تجربی و همکاری نزدیک بین نویسندگان، کارگردانان، بازیگران و ... بود. ایرج انور، منوچهر انور، بیژن صفاری و هوشنگ توزیع و هوشنگ توکلی، علی ژیان و نعلبندیان از جمله اعضای این کارگاه بودند. خوبی این جمع در آن بود که هر کسی بر اساس توانایی‌های خود کاری را انجام می‌داد. دو طراحی جلد کتاب، و چند طراحی پوستر، مقداری هم طراحی صحنه و لباس و مقداری هم بازیگری از جمله فعالیت‌های من در این زمان بودند.»
این همکاری یک سال ونیم طول کشید.
 
والامنش در طول چهار سال همکاری با «گروه تئاتر شهر قصه» و زمانی که با «کارگاه نمایش» ارتباط یافت، در فضایی روشنفکرانه، که گرایش رادیکال و چپ در آن غالب بود، قرار گرفت. فضایی بسیار آگاهی دهنده، پرشور، سرشار از تحرک و انگیزه بخش. اما با «بایدونبایدها»ی بسیار، که چشم انداز متعصبانه و محدودی نسبت به هنر در آن رواج داشت. اصرار بر مردمی‌ بودن هنر و همه فهمی ‌آن، دست هنرمند را در بسیاری از تجربه‌های نوآورانه می‌بست. ضمن این که در مواقع بسیاری شکل شمایلی شعارزده و سطحی به آن می‌بخشید.
والامنش زمانی توانست استنباط درستی از این شرایط به دست آورد که ایران را ترک کرد و به استرالیا رفت (1352).
 
«جوان‌های هم نسل ما، زیر فشارهای اجتماعی زیادی بودند. از اواخر سال‌های 1960/ 1340 تا اوایل 1970/ 1350، صحنه سیاسی و اجتماعی ایران در زندگی ما خیلی تأثیر گذاشت. ما فکر می‌کردیم باید در صحنة اجتماعی موجود تأثیری داشته باشیم. با کارمان یا هنرمان. این مشغولیت فکر، که خودمان را از طریق کار و عمل نشان دهیم، به این امید که دنیا را عوض کنیم، و به مردم بگوییم چه طوری فکر کنند یا نکنند- خوب یا بد- مقداری از جوانی ما را گرفت. ایدئولوژی ما چپ بود و می‌خواستیم بگوییم که خیلی واردیم. البته، صداقت داشتیم. ولی فاقد تجربه بودیم و بدون فکر دنباله روی می‌کردیم. بعدها متوجه شدیم حتا کتاب‌هایی هم که خوانده ایم، بسیاری از نویسنده‌های آنها نمی‌دانستند که چه دارند می‌گویند و خودشان هم دیکتاتورهایی بیش نیستند. جوانی بود و این افکار سیاسی هم از جای بدی نمی‌آمد. ولی اجازه نمی‌داد که بیشتر به عمق هنر یا فهم شخصی وارد شویم. یادم است اوایل که به استرالیا آمده بودم، برای یکی از دوستانم در نامه ای مشاهدات خودم را درباره منظره بسیار زیبایی از شب و جلوه ماه و ابر نوشتم. ولی او در پاسخ برای من نوشت: تو همه چیز را ول کرده ای و ماه را نگاه می‌کنی؟ در واقع، من در ایران فرصت یا موقعیتی را که به طبیعت و انسانیت نگاه عمیقی داشته باشم، نداشتم. علاقه بود، ولی فشار گروهی و دوروبرم اجازه نمی‌داد به خودم، باطنم و اطرافم عمیق تر نگاه کنم. کارهای‌مان را می‌کردیم، ولی بیشتر به درستی سیاسی آنها و به مرام‌مان توجه داشتیم. آزادی به آن صورت نبود؛ به عبارتی، خودمان آزادی خودمان را محدود می‌کردیم. البته، ما در کارهای‌مان بسیار صادق بودیم و از این  که چنین ایامی ‌را در ایران سپری کرده ام، پشیمان نیستم. این زندگی است. یاد می‌گیریم و می‌گذرد
زمانی که والامنش به استرالیا رفت، بیست وسه سال بیشتر نداشت و هر نوع تغییری را می‌توانست پذیرا باشد. اما در آغاز سفرش صرفاً به قصد تحصیل یا کسب تجربه‌های تازه ای انجام نگرفت. هرچند در نهایت تقدیر او را به این سمت کشاند. سفر او به استرالیا به نوعی استقبال از ماجرا و به شوق محبوبی بود که به اتفاق خانواده به آنجا مهاجرت کرده بودند و وی را نزد خود فرا می‌خواند. هرچند محبوب قدر شوق او را درنیافت و خیلی زود تنهایش گذاشت.
اولین جایی که وارد می‌شود، شهر پرت (perth) در غرب استرالیا (پایتخت استرالیای غربی) است. دل شکسته و غمگین از حوادثی که بر او رفته، با جماعتی آشنا می‌شود که زندگی بدوی در دل طبیعت را بر زندگی در شهر ترجیح می‌دادند.
«آنها واقعاً آدم‌هایی صمیمی، بسیار مهربان، دوستدار و نزدیک به طبیعت، دارای افکاری باز و عالی و علاقه مند آشنا شدن با فرهنگ‌های دیگر بودند. در زبان جاری استرالیا به آنها «کامیون» گفته می‌شد. معمولاً برای زندگی به جنگل‌های دورافتاده می‌رفتند و از چوب برای خود کلبه می‌ساختند یا در چادرهایی که داشتند، زندگی می‌کردند و از طریق کشت وکار غذای خود را به دست می‌آوردند.»
 
«من با دو- سه نفرشان در جایی ملاقات کردم. آنها وقتی تنهایی و دلگیری من را دیدند، توصیه کردند، مدتی را با آنها زندگی کنم. من با این فکر که چند روزی زندگی دور از شهر و در طبیعت، افکارم را کمی‌ آرام خواهد کرد، به آنها پیوستم. ولی این ماجرا شش ماهی به درازا کشید! در کنار آنها نه تنها زبان را به خوبی فرا گرفتم و با طبیعت زیبای استرالیا آشنا شدم، بلکه تجربه‌های عمیقی از بی‌نیازی و آزادی را هم کسب کردم. همچنین این مدت فرصت مناسبی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن برای آینده بود. تصمیم به ماندن گرفتم. بنابراین، بعد از جدایی این گروه و در پی یافتن شغلی، چهار ماه را در جایی به عنوان باغبان استخدام شدم. در این مدت شانسی که آوردم، آشنا شدن با جمع کوچکی هنرمند و علاقه‌مند به هنر بود که قصد سفری سه ماهه به مرکز استرالیا داشتند. جماعتی نُه نفره، که شامل نوازنده، نقاش، هنرمند صنایع‌دستی و حتا مکانیک می‌شدند! آنها از من دعوت کردند، در این مدت به اتفاق آنها به زندگی و کار در کنار مردمان بومی‌ استرالیا (ابوریچینی) بپردازم. فرصتی عالی برای تجربه زندگی در جایی هرچند خشک و سخت، که بی شباهت به مناطق کویری در ایران نبود. از طرفی، به خاطرات گذشته من از زندگی در «خاش» پیوند داشت، و از طرفی دیگر، از نزدیک شاهد زندگی مردمی ‌شدم که هرچند خاستگاه اولیه شان هنوز نامشخص است، ولی حضوری شصت هزارساله در استرالیا دارند و دارای فرهنگی عمیق و کاملاً نزدیک به طبیعت بودند. آشنایی با این مردم، احساسات و امیدهای تازه ای را در من زنده کرد و براستی چشمانم را باز نمود
بعد از سفر، به پیشنهاد یکی از همراهان به زادگاه او، آدلاید (Adelaide) - پایتخت استرالیای جنوبی- می‌رود. مجذوب فضای آنجا می‌شود و تصمیم به ماندن و ادامه تحصیل در آنجا می‌گیرد. در دانشگاه هنر استرالیای جنوبی (south Australian school of Art) برای تحصیل نقاشی نام‌نویسی می‌کند. از او پوشه کار خواستند و او طرح‌هایی را که با خود داشت، ارائه می‌دهد. کارها نه تنها مورد قبول قرار می‌گیرند، بلکه او را برای سال دوم دانشگاه می‌پذیرند. بنابراین، تحصیل او برای دریافت مدرک کارشناسی سه سالی بیشتر طول نکشید. اصول اولیه نقاشی را در طول تحصیل در هنرستان فرا گرفته بود، در نتیجه، فرصت پیش  رو را صرف تجربه‌های تازه ای می‌کند.
 
زمانی که او پا به دانشگاه گذاشت، نزدیک به یک سال‌ونیم از آمدنش به استرالیا می‌گذشت. در این مدت او در کنار زندگی با مردمانی فرهیخته، تجربه‌های ناب دیگری را از ناکامی‌ در عشق، تا زندگیِ رها از هر قیدی در دل طبیعت و مشاهده و مأنوس شدن با فرهنگی بکر و اصیل را از سر گذرانده است. همچنین در این مدت، زمانی مناسب برای کسب آرامش و امنیت خاطر و ارزیابی سال‌های پرشروشوری است که از شروع تحصیل در هنرستان تا آن زمان از سر گذرانده بود.
درک و دریافت آزادگی و رهایی فکر بزرگ ترین موهبت ایام حضورش در استرالیا است؛ و با چنین دریافتی براحتی توانست بسیاری از پای بندی‌های بازدارندة گذشته را تشخیص دهد، و روحاً این آمادگی را بیابد تا کاملاً رها از هر قیدی، فرصت تحصیل را برای کسب تجارب تازه تری به کار برد.
 
«در دانشگاه فضای آزاد بسیار خوبی حاکم بود. بنابراین، بیشتر به کارهای تجربی پرداختم. آنجا بود که فهمیدم علاقة اصلی من نه به نقاشی، بلکه بیشتر به تکسچر و حقیقت موادومصالح مورد استفاده است. پس بیشتر به کار با مواد گوناگون و سرکشی به کارگاه‌های مجسمه و صنایع‌دستی گذشت. برنامه‌های نقاشی را بیشتر به صورت حجم و کار با گل، چسب چوب و ... با تأکید بر بافت و جنسیت آنها انجام می‌دادم. کم کم فهمیدم چه طوری می‌توان از طریق همین مواد به بیان فکر پرداخت. بعد از سه سال تحصیل به مرور راه وروش خودم را در ادامه کارهای هنری ام دریافتم.»
والامنش در همان سال اول با آنجلا (همسر، همکار و همدل همه این سال‌های او)، که در رشته سرامیک تحصیل می‌کرد، آشنا می‌شود. در سال دوم با او ازدواج می‌کند (1976). و این شاید بهانه ای برای ماندگاری او در سرزمینی شد که روزبه روز با آن الفت بیشتری می‌یافت. در سال‌های بعد از انقلاب، دو برادر و تنها خواهرش برای زندگی در استرالیا به او پیوستند.
 
والامنش، بعد از ازدواج و در همان دوره دانشجویی به اتفاق همسرش سفری به ایران داشتند. با کشتی و قطار و از طریق هند و پاکستان و افغانستان و بعد ایران. سفری پرجاذبه و در خاطر ماندنی. بعد از برگشت به استرالیا و پایان یافتن تحصیلات (1977)، در همان «آدلاید» ماندگار شد. یک سال بعد پسرشان نسیم به دنیا آمد (او فیلم سازی تحصیل کرده و در ده سال اخیر مشغول کار در این رشته است). نخستین نمایشگاه انفرادی اش را در همان سال برپا کرد. سپس به اتفاق همسرش فعالیت مستمری را با کار و برپایی نمایشگاه‌های متعدد گروهی و فردی و قبول و انجام سفارش برای فضاهای عمومی ‌در شهرهای استرالیا، بخصوص ملبورن و سیدنی و کشورهای دیگر، دنبال می‌کند. در ابتدا، در کنار فعالیت هنری، چند سال را برای تأمین معاش به تدریس و انجام کارهای مختلف می‌گذراند. اما، از اواخر سال‌های 80  میلادی، یکسره نیروی خود را معطوف به آفرینش‌های هنری کرد، و از همین طریق به تأمین معاش پرداخت. حاصل این مدت حجم زیادی از نمایشگاه‌های انفرادی بوده که تاکنون به طور مرتب هر ساله موفق به برپایی آنها شده، و جوایز و فرصت‌های مطالعاتی متعددی را کسب کرده است.
«آدلاید شهر کوچکی است با حدود یک میلیون جمعیت. شهرهای بزرگ استرالیا سیدنی و ملبورن هستند و گالری‌های فعال و فعالیت‌های عمدة هنری در آنجا اتفاق می‌افتند. از اوایل دهة 80 میلادی سعی داشتم در این شهرها فعالیت کنم، و به تدریج هم راه وچاه را یاد گرفتم. جوان بودم و خیلی زود با فرهنگ استرالیا ارتباط برقرار کردم. استرالیا فرهنگ رو به رشدی داشت و از فرهنگ‌های مختلف استقبال می‌کرد و به آنها راه می‌داد، و این برای من موقعیت‌های بسیار خوبی را به وجود آورد.»
 
«از آن پس شکل کارهایم اغلب اینستالیشن‌هایی بود که به نمایش می‌گذاشتم. کارهایی که پس از درست شدن و مدت کوتاهی نمایش دادن، خراب می‌شدند یا از بین می‌رفتند. از اواخر سال‌های 80 از من برای اجرای طرح‌هایی ماندگار، جهت استفاده در محل‌های عمومی‌ مانند میادین و پارک‌ها و ... دعوت شد. البته، من همه تلاشم را کردم تا این کارها در ادامه دیگر کارهایم صورت گیرند، به جای این  که شکل مجسمه واری پیدا کنند. این کارها اغلب در ابعاد بزرگ اجرا شده اند و برای ساختن شان از معماران، طراحان فضای سبز و ... همکاری و همفکری گرفته ام. غالباً چنین فعالیت‌هایی را به میزانی پذیرفته ام که برای تأمین معاش زندگی ام کافی باشد؛ چون بیشتر از هر چیز و هر جایی، کارگاه و خلوتی را که در آن می‌توانم به کارهایم فکر کنم و لحظات ناب و فرایندی را که از دل آن ایده‌هایم شکل می‌گیرند، دوست دارم. خوشبختانه تا امروز اغلب کارهایی را که موفق به انجام شان شده ام- چه شخصی و چه سفارشی- کارهایی بوده اند که بنا به میل و تصمیم خودم ساخته شده اند، و این از خوش شانسی من بوده.»
در مطلبی پیرامون کارهای والامنش می‌خوانیم: «هجوم خاطرات سرزمین مادری، در تقابل با سرزمینی که به تازگی در آن پذیرفته شده بود و تأثیر کارهای بومیان استرالیا، او را به کار با مواد آلی و طبیعی سوق داد.»
 
حسین والامنش
 
والامنش در این باره می‌گوید: «همواره برای من، محل زیست و این  که از کجا آمده ایم و در کجا زندگی می‌کنیم، مهم بوده و بر کارهایم هم تأثیر گذاشته. من همیشه احساس می‌کردم که باید نقاش باشم و نقاشی کنم. اما، بعد از گذراندن دورة هنرستان و دانشگاه در استرالیا، حس کردم که رنگ، مواد کار من نیست. چیزی که برای من مهم بود، حقیقت شیء است. باید خود شیء وجود داشته باشد. رنگ به این نیاز من پاسخ نمی‌داد؛ مثلاً خانه‌های کاهگلی و با رنگ روغن را نمی‌توانستم آن‌طور که باید نمایش دهم. باید از خود مواد کاهگل استفاده می‌کردم
... و از اینجا، نقاشی‌هایش به نقش‌هایی کم برجسته، با استفاده از خاک، کاه، شن، و ... تبدیل شدند و اندک اندک آثار اینستالیشنش پدید آمدند.2
دوره‌ها و تغییراتی را که پس از دوران تحصیل تاکنون در کارهای وی شکل گرفته، اینچنین می‌توان شرح داد: از اوایل سال‌های 80 به تدریج شکل‌ها و فرم‌های هندسی نظیر دایره و مربع وارد کارهای او می‌شوند. این شکل از کارها تا حدود 1985 ادامه یافت. بعد از این شاهد حضور فیگور در کارهای او می‌شویم.
«حضور فیگور در کارهای من از اینجا شکل گرفت که در کنار برخی از طرح‌هایم، برای این که با قامت انسانی سنجیده شوند، تصویری ساده شده و خطی از یک پیکره می‌کشیدم. بعد از مدتی متوجه شدم که این پیکره‌ها چه قدر شبیه به من شده اند. مثل این  که خود من آنجا حضور داشتم. بعد از این خودم روی زمین دراز می‌کشیدم و از همسرم می‌خواستم تا با خط، طرح دور بدنم را بکشد. نتیجة کار طرحی ساده شده از قامت انسانی بود که به صورت خطی یا تخت و سایه وار وارد کارهایم شدند. چنین پیکره ای هم می‌توانست تصویری از من باشد و تصویری از هر کس دیگری.»
از جملة این آثار می‌توان به اثری با عنوان نان روزانه (Daily Bread) (1995) با استفاده از پارچه، طناب، پاپیه ماشه، سنگ (cm 30×150×245) اشاره داشت.
 
حسین والامنش
 
«هنرمند، این اثر را به یاد مادربزرگی ساخته که در کودکی او را به همراه خود به نانوایی می‌برد تا خریدن نان و در صف ایستادن را به او یاد دهد. من این خاطره را با خوردن نان، محبت و عشق یکی دیدم. اینها به طور مساوی برای من مطرح اند. ما همان قدر به نان روزانه محتاجیم که به عشق.»
«مادربزرگ، که حالا دیگر وجود ندارد، با چادرش بر زمین ایستاده است و طرح خطی هنرمند، که دیگر بر زمینی که مادربزرگ بر آن ایستاده بود، قرار ندارد، در صعودی رو به بالا، با طرحی نیمه تمام، در فضا معلق است و گویی اتصال به هر مبدأیی را رد می‌کند. نان سنگگ، که سنگ‌هایش روی زمین ریخته، بالاتر از سر سایه قرار دارد؛ چون نیاز هرروزه به آن، در هر جایی که باشیم یا برویم، ما را دنبال می‌کند. این اثر پل ارتباطی میان زمان حال و خاطرات گذشته است.»3
همچنین او، با اشاره به پیکره‌های سایه وار در آثار خود، می‌گوید: «سایه زمانی به وجود می‌آید که نور باشد. و این ارتباط و هماهنگی میان نور و سایه  برای من خیلی جالب است؛ چون وجود سایه نشانة حضور نور است
 
حسین والامنش

آزاده افراسیابی
درباره نقش سایه‌ها در آثار والامنش می‌نویسد: «ناپایداری هستی و از میان رفتن همه چیز و دگردیسی‌شان به خاطره از دغدغه‌های همیشگی والامنش است. خاطره‌ها، همان سایه‌هایی هستند که در اکثر آثار او خود را می‌نمایانند. این سایه خود اوست. سایه‌ای که در تلاش «شدن» است نه «بودن». سایه‌هایی که هیچ چیز مرموزی در آنها وجود ندارد. گویی همه جا خانة آنهاست. والامنش ادعای آفرینش چیز تازه ای را ندارد. فقط زندگی اش را بازگو می‌کند و تلاش‌اش برای سکنا گزیدن در خانة آرامش جهانی4
«در سال 1997، هنرمند سفارشی برای ساخت یک اثر محیطی- یادمانی، به یاد حدود ده هزار قحطی زده ایرلندی، که به استرالیا مهاجرت کردند، از جانب بازماندگان آنان دریافت می‌کند. در محل انتخاب شده، دیواری وجود داشت که هنرمند آن را خراب و مجدداً به شکل دلخواه بازسازی کرد. در وسط دیوار، بخشی همانند دری چرخان با زاویه ای حدوداً  45 درجه چرخیده و بدین ترتیب فضای طرف دیگر دیوار را به نمایش گذاشته است. این فضای باز با شیشه  مسدود شده و نام تعداد زیادی از آن مهاجران روی آن نوشته شده. نام‌ها در رسیدن به انتهای خط، آرام آرام محو می‌شوند، به یاد آنان که دیگر نیستند و خاطره شان نیز در حال محو شدن است. یک طرف دیوار نماد رسیدن به استرالیا است که چیزی فرو رفته در دیوار را نشان می‌دهد که ظرف غذایی روی آن قرار گرفته که نماد سیر شدن آنان است. در گودی رف مانندی در دیوار، اشیای کوچکی، که به یادگار از سرزمین شان با خود آورده بودند، به چشم می‌خورد. طرف دیگر دیوار، نماد قحطی است. کاسه ای که روی میز است، با این که کف ندارد، آن  قدر خالی است که نور هم از آن عبور می‌کند، و بیلی برای کندن سیب زمینی، که دیگر وجود ندارد. از میان درختی در نزدیکی این دیوار اشعاری به زبان ایرلندی پخش می‌شود. اثر دیگری که در سال 1997 ساخته است، به نام اشتیاق و تعلق (Longing belonging) تلاش او را برای هماهنگ کردن خاطراتش با سرزمین جدید، که در آن می‌زید، نشان می‌دهد. در این اثر فرش قشقایی، که هنرمند بیست  سال در روی آن زندگی کرده و کودکش در روی آن بزرگ شده، در محل طبیعی و زیبا در استرالیا بر روی زمین پهن می‌شود. والامنش آتشی در مرکز آن می‌افروزد تا از این آتش، زندگی روحی جدیدی را بیافریند و گذشته اش را با حال پیوند دهد. بعدها این فرش در کف گالری، در روی زمین، پهن شده و قسمت سوخته آن با مخمل سیاه رنگ پر می‌شود تا هیأت یک چاه را به خود بگیرد و عکسی از فرش در حال سوختن به دیوار بالای آن آویخته می‌شود. این اینستالیشن اولین بار در یک گالری در شهر آدلاید به نمایش گذاشته شد.»5
 
 
از اواخر سال‌های 90 شاهد استفادة او از شاخه، برگ و گلبرگ گیاهان در برخی از آثارش هستیم. وی در خصوص اثری با عنوان surface Roots (cm 120×300) می‌گوید: «شاخه‌های خشکیده درخت چسبی نظرم را جلب کرد. ابتدا کنتراست شدید این شاخه‌های خشک و درهم  پیچیده، که برگ‌های سبز اطراف خود داشت، برایم جالب بود. این شاخه‌ها را روی سطح کار چسباندم و آن را با یک ورق خیلی نازک سرب پوشاندم، و در کنار سطوحی منظم و هندسی از برگ‌های چسبانده شده روی پانل قرار دادم. بعد که با رگ‌های دست خودم مقایسه کردم، دیدم شاخه‌ها چه قدر به آنها اند. همین‌طور دیدم که چه قدر شبیه به ریشه‌ها و مویرگ‌ها در برگ درختان اند و با جریان خون یا آب و زندگی در هر کدام می‌تواند هماهنگی داشته باشد.»
از سال 2004، استفاده از خط نوشته (حروف و کلمات فارسی یا انگلیسی) در کارهای والامنش حضور می‌یابند.
 
برچسب ها: