خاله سوسكه
سی سالهام
و اگر دوباره قدم را
با زنگ خانه كسی اندازه بگیرم
دیگر دری به رویم باز نخواهد شد
سی سالهام
و اگر دوباره بود و نبود كسی را بهانه بگیرم
سكوت كلاغی
آسمان تمام قصهها را جریحهدار خواهد كرد
سی سالهام
و این یك جمله خبری غمگین است
***
غمگین
برای دری كه باز اگر نشود
غمگین
برای قصهای كه آغاز اگر نشود
غمگین
برای صدای سیاهی كه بعد از این باید
سكوت شبهای خانهام را...
***
آی، سوسك سیاه همخانهام!
من یكی نبود تمام شبهایم را
با فكر تو خوابیدهام
خاله قزی چادر یزی كفش قرمزی كودكیام،
كه هر بار نوار قصه جمع میشد
پدر تكهای از داستانت را كوتاهتر میكرد
***
دیگر از تو چیزی نمانده است، طفلك بیچاره!
چادر سیاه كوچك آواره!
كه سی سال آزگار
دنبال موش قصب پوش قصه به هر دری زدهای
قصهها گاهی
با كودكیها تمام میشوند
و بچهها برای فهمیدن این حرفها
هنوز بچهاند
چمدان
چمدانی
هر صبح از خانه بیرونم میبرد
چمدانی
هرشب برم میگرداند
و بندهای باز كفشهایم میدانند
آن كه میان زمین و هوا معلق مانده است
جایی نرفته است
***
پدرم پیش از آن كه بمیرد نگفت
برای رفتن از این دنیا
نیازی به بستن بندهای كفشم نیست
و پایی كه از پاگرد خانه آن طرفتر نمیرود
چه میداند؟
حرف خیابانهایی كه به جایی نمیرسد
حرف نیست
***
چیزی نگفت
چون از بندهای بسته دلش پر بود
چون تمام زنانی كه دوست میداشت را
برای آخرین بار با چمدان دیده بود
و باور نمیكرد
بغضی كه در گلوی خانه گیر میكند
راه پیش و پس ندارد
و دهانی كه هرصبح با چمدانی بسته میشود
شب
تنها برای گفتن شب بخیر باز میشود
سی سالهام
و اگر دوباره قدم را
با زنگ خانه كسی اندازه بگیرم
دیگر دری به رویم باز نخواهد شد
سی سالهام
و اگر دوباره بود و نبود كسی را بهانه بگیرم
سكوت كلاغی
آسمان تمام قصهها را جریحهدار خواهد كرد
سی سالهام
و این یك جمله خبری غمگین است
***
غمگین
برای دری كه باز اگر نشود
غمگین
برای قصهای كه آغاز اگر نشود
غمگین
برای صدای سیاهی كه بعد از این باید
سكوت شبهای خانهام را...
***
آی، سوسك سیاه همخانهام!
من یكی نبود تمام شبهایم را
با فكر تو خوابیدهام
خاله قزی چادر یزی كفش قرمزی كودكیام،
كه هر بار نوار قصه جمع میشد
پدر تكهای از داستانت را كوتاهتر میكرد
***
دیگر از تو چیزی نمانده است، طفلك بیچاره!
چادر سیاه كوچك آواره!
كه سی سال آزگار
دنبال موش قصب پوش قصه به هر دری زدهای
قصهها گاهی
با كودكیها تمام میشوند
و بچهها برای فهمیدن این حرفها
هنوز بچهاند
چمدان
چمدانی
هر صبح از خانه بیرونم میبرد
چمدانی
هرشب برم میگرداند
و بندهای باز كفشهایم میدانند
آن كه میان زمین و هوا معلق مانده است
جایی نرفته است
***
پدرم پیش از آن كه بمیرد نگفت
برای رفتن از این دنیا
نیازی به بستن بندهای كفشم نیست
و پایی كه از پاگرد خانه آن طرفتر نمیرود
چه میداند؟
حرف خیابانهایی كه به جایی نمیرسد
حرف نیست
***
چیزی نگفت
چون از بندهای بسته دلش پر بود
چون تمام زنانی كه دوست میداشت را
برای آخرین بار با چمدان دیده بود
و باور نمیكرد
بغضی كه در گلوی خانه گیر میكند
راه پیش و پس ندارد
و دهانی كه هرصبح با چمدانی بسته میشود
شب
تنها برای گفتن شب بخیر باز میشود
www.seemorgh.com/culture
منبع: jamejamonline.ir
مطالب پیشنهادی:
پنج غزل از محمود حبیبی كسبی
مطالب پیشنهادی:
پنج غزل از محمود حبیبی كسبی
پنج شعر تازه از شمس لنگرودی
غزلی از مریم وزیری
قلم موی خیال در دست شاعر
درباره زندگی و جایگاه «پروین اعتصامی»
غزلی از مریم وزیری
قلم موی خیال در دست شاعر
درباره زندگی و جایگاه «پروین اعتصامی»