شفیعی کدکنی را فقط یک بار دیده ام، در روزی سخت. تکیه داده بود به درختی و گریه می‌کرد، روز رفتن قیصر بود. جای هیچ کلامی ‌نبود، جز سکوت...
 
برای او ایران فقط جغرافیا نیست؛ محصور در درون زمان و مکانی مشخص. ایران برای او بزرگ است و بی کران، بیرون از مرزهای جغرافیایی و سیاسی، بیرون از حصار زمان و بیرون از حصار حکومت این و آن. او دلبسته ایرانی است که مکان تعیین کننده سرنوشت سازی نیست برایش. رفتن برای او از ایران جغرافیایی ممکن است، اما مگر از ایرانی که او در دل و جان دارد بیرون رفتن ممکن است؟ از ایران فرهنگی که می‌تواند به وسعت تمام جهان گسترش یابد و در هر جایی حی و حاضر باشد. وطن او ادبیات است، ایران او در ادبیات ریشه دارد؛ آسوده از گزند مکان و زمان و زمانه. شفیعی کدکنی را فقط یک بار دیده ام، در روزی سخت. تکیه داده بود به درختی و گریه می‌کرد، روز رفتن قیصر بود. جای هیچ کلامی‌نبود، جز سکوت. او را در زمان و مکان یک بار دیده ام، اما بیرون از این حصار بسته و در کتاب‌هایش بارها و بارها. او جایی نرفته است، همیشه حی و حاضر است. گاهی فکر می‌کنم برای نوشتن این همه کتاب چقدر وقت لازم بوده؟ کتاب هایی که برای خواندنش روزهای زیادی پشت سر هم باید بیایند و بروند. نگرانی این نیست که شفیعی کدکنی از ایران رفته است. او رفتنی نیست. نگرانی شاید این باشد که چرا این جان شیفته ایرانی، جغرافیایی دیگر را بر این جغرافیا در این زمان ترجیح داده است.او پنجره یی بود به باغ باصفایی که ادبیات قدیم ایرانش می‌خوانیم. بسیاری از ما ادبیات قدیم را- حداقل بخشی از آن را- از این پنجره به تماشا نشسته ایم. پنجره او محدود نبود. چشم اندازی گسترده را به تماشا می‌گذاشت. نگاهش همه اش به پشت سر نبود. مولوی و سنایی و عطار و ناصرخسرو و ادبیات عرفانی در چشم انداز او بسیار باشکوه اند، اما روبه رو را هم می‌دید، نیما و اخوان و فروغ و شاملو را هم می‌دید. آن کتاب های جادویی قدیمی‌که هر کس در آنها سر فروبرده بود، اسیر جادویشان شده بود و دیگر نتوانسته بود سر بلند کند و به دور و برش نگاه کند، او را از امروز و آنچه در آن بود، جدا نکرده بود. او در سال های پیش از انقلاب یکی از شاعران بنیانگذار شعر انقلابی بود، شاید شاعرترین شان. از جنگل هم سروده بود، از یاران زندانی.
حالا او از این جغرافیا رفته است؛ از این ایران محصور در زمان و مکان. اما در ایران بی زمان و بی مکان، در ایران بی کران با ماست، با آنچه نوشته است و آنچه خواهد نوشت. شاید بهتر باشد پایان این یادداشت، شعری از او باشد درباره وطن و مهاجرت (کوچ بنفشه ها).

کوچ بنفشه ها
در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشه‌های مهاجر،
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند،
وقتی بنفشه‌ها را، از سایه‌های سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
                 - میهن سیارشان –
از جعبه‌های کوچک و چوبی،
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد:
ای کاش...
ای کاش آدمی ‌وطنش را
مثل بنفشه‌ها
(در جعبه‌های خاک)
یک روز می‌توانست،
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
              در روشنای باران، در آفتاب پاک!

از بودن و سرودن
صبح آمده ست برخیز
 بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
 در شط شب رها کن
 مستان نیم شب را
 رندان تشنه لب را
 بار دگر به فریاد
 در کوچه‌ها صدا کن
خواب دریچه‌ها را
 با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
 دروازه‌های شب را
 رو بر سپیده
 وا کن
 بانگ خروس گوید
 فریاد شوق بفکن
زندان واژه‌ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
 مهمان کوچه‌ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
 در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
 بر شاخه ی اقاقی
 ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه‌ها را آن ارجمند‌ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن‌ها
 بر شانه‌های دیوار
 خواب بنفشگان را
 با نغمه ای در آمیز
 و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
 تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
 با من بخوان به فریاد
 ور مرد خواب و خفتی
 رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

  گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منابع: etemaad.ir
avayeazad.com
 
مطالب پیشنهادی:
شفیعی کدکنی از ایران رفت
"پیغام" شفیعی کدکنی
مهتاب در كتان!
دوشعر از علی سید صالحی
شعر نوروز در زمستان/ احمد شاملو