بخشی از خاطرات سفر اروپا فروغ فرخزاد:،...آسفالت خیابان حرارت تند آفتاب تیرماه نرم شده بود، کاسب‌های محله با کنج‌کاوی حرکات مرا ورانداز می‌کردند ومن لب‌هایم رامی‌گزیدم تا هق‌هق گریه‌ام را درگلو خاموش کنم و او با سرو صدای کودکانه اش پیاده روی خیابان راشلوغ کرده بود و بعد....


دراین لحظه که قلم برداشته‌ام تا خاطرات 14 ماه مسافرتم را دراروپا به روی کاغذ بیاورم می‌توانم بگویم که اندکی ناامید هستم، چون دراین کار فقط باید ازحافظه‌ام کمک بگیرم واعتراف می‌کنم که ازاین نظر آدم ضعیفی هستم و یا‌این‌که خاطرات من آنقدر درخشان و برجسته نیستند که تا‌این لحظه برآن‌ها غبار فراموشی نشسته باشد.
متأسفانه یادداشت‌هایی راهم که دراین زمینه تهیه کرده بودم فعلاً دراختیار ندارم وامید‌این‌که بتوانم به‌این زودی به آن‌ها دست یابم خیلی ضعیف است. چون آدمی‌که به حافظه‌اش اطمینانی ندارد طبعاً نمی‌تواند به خاطر بیاورد که یادداشت‌هایش رادرکدام نقطه جا گذاشته ‌است و برای پیدا کردن آن‌ها به چه کسی باید مراجعه کند. وبا ‌این‌همه بازهم فکرمی‌کنم که برای بیان زندگیم دراروپا می‌توانم زندگی دیگران رانمونه قراردهم، زیرا من زندگی خود را ازدیگران جدا نمی‌دانم ومعتقدم آن‌‌چه که درزندگی برای من پیش می‌آید یا پیش‌ آمده حادثه تازه‌ای نیست وفرم و شکل بدیعی ندارد ودیگران هم به همین ترتیب زندگی می‌کنند وآن‌‌چه که درحقیقت «زندگی» نام دارد چیز ثابت و مشخصی است ولی اثری که درما میگذارد ونوع دریافت آن بستگی به طرز فکر ومیزان انتظارات وآرزوها و وسعت دیدِ ما دارد. مثلاً آن چیزی که دریک لحظه ممکن است برای من عامل‌ایجاد شادمانی بزرگی باشد، شاید دیگری که ازلحاظ فکری و ذوقی واحساسی با من فرق بسیار دارد درمواجهه با آن خونسرد وبی تفاوت باقی بماند ولی درهردو حال آن چیز درلحظه مواجهه با ما حالت ثابت وحقیقی خودش راحفظ کرده ودرمقابل هردوی ما یک چیز بوده ‌است. وبه همین ترتیب می‌شود درمورد زندگی مثال زد.
آن‌‌چه که مرا به رفتن ازاین‌جا وزندگی دریک کشور دور بیگانه تشویق و ترغیب می‌کرد میل به دیدن چیزهای تازه و لمس کردن زندگی‌ها ، شادی‌ها ولذات رنگین‌تری نبود. درآن روزها من درغاری زندگی می‌کردم که درظلمت آن راه فرار به طرف روشنایی را گم کرده بودم. درروح من هیچ چیز جز تاریکی و سرگردانی مطلق حکومت نمی‌کرد ووقتی دست‌هایم را دراز می‌کردم هیچ چیز که دست‌هایم را پرکند وعطش جستجو را درروحم فرونشاند دراطاقم وجود نداشت.
فشار زندگی، فشار محیط، وفشارهای زنجیرهایی که به دست وپایم بسته بود ومن با همه نیرویم برای‌ایستادگی درمقابل آن‌ها تلاش می‌کردم خسته وپریشانم کرده بود. من می‌خواستم یک«زن» یعنی« یک بشر» باشم. من می‌خواستم بگویم که من هم حق نفس کشیدن وحق فریاد زدن دارم ودیگران می‌خواستند فریادهای مرا بر لبانم ونفسم را درسینه‌ام خفه وخاموش کنند، آن‌ها اسلحه‌های برنده‌ای انتخاب کرده بودند ومن نمی‌توانستم بیشتر بخندم، نه‌این‌که خنده‌هایم تمام شده بودند، نه، بلکه نیرویم تمام شده بود ومن به خاطر‌این‌که انرژی ونیروی تازه‌ای برای بازهم « خندیدن» کسب کنم ناگهان تصمیم گرفتم که مدتی ازاین محیط دور باشم.
درآن روزها تصور نمی‌کردم که‌این سفر‌این‌قدر درروحیه من می‌تواند موثر باشد و تا ‌این درجه سلامت وآرامش ازدست رفته‌ام را به من بازگرداند. ولی دراین لحظه که ‌این‌جا نشسته‌ام و مشغول نوشتن ‌این سطور هستم اعتراف می‌کنم که هیچ وقت درزندگیم خودم را این‌قدر‌امیدوار و آرام ونیرومند حس نکرده‌ام وهیچ وقت تا ‌این درجه به هدف‌هایم و آن‌‌چه که درزندگی«زندگی» مراتشکیل می‌دهد، علاقمند وموثر ندیده‌ام. درآن روزها به پرنده دور پروازی شباهت داشتم که درآسمان‌های تاریک ومحدود وفضاهای خالی بال گشوده واوج گرفته، می‌خواستم به طرف چشمه روشنایی ونور پرواز کنم. و درراهم ابریشم وار آن‌ها به پایم می‌پیچیدند ونفس بادها مسیر پروازم رادرخود می‌کشیدند ودود ابرها درچشمانم می‌دویدند. ومن، بال می‌زدم، پیوسته بال می‌زدم. و راه من راه دوری بود. آن‌وقت بال‌هایم خسته شدند فرود آمدم تا درآغوش خوابی غرق شوم و خستگی و وحشتِ بیداری را فراموش کنم. ‌اما درخواب به پرواز می‌اندیشم و اکنون که از آن خواب بیدار شده‌ام می‌دانم که بازهم درراه من بارآن‌ها وبادها و ابرها به انتظارنشسته‌اند ومن با بال‌هایی که ازدرد وخستگی تهی‌ست و با قلبی که ازامید سرشار است بازهم حیران آن خورشیدی هستم که دردور دست افق‌ها می‌درخشد ودرجاده‌های نورانیش آرامش، سعادت وآزادی واقعی وجود دارد.
روزهای آخر همه با من مهربان شده بودند گواین‌که آن‌ها بهانه‌ای برای نامهربانی نداشتند. زیرا به یادندارم که هرگز درزندگیم به کسی بد کرده و یا کسی را بی‌جهت آزرده باشم. گمان می‌کنم در15 تیرماه سال گذشته(1335) تهران راترک کردم. تاریخ‌ها رادرست به خاطر ندارم.
درآن روز اندکی اندوهگین بودم. درمنزل مدتی روی تختم نشستم و در ودیوار اطاقم رانگاه کردم و اندیشیدم که برای مدت درازی باید اطاقم را، کتاب‌هایم را، وبرادران و خوهران وپدر ومادرم راکه زیاد دوستشان دارم ترک کنم. نزدیک ظهر برای دیدن پسرم ازخانه بیرون رفتم ‌اما نتوانستم اوراپیدا کنم. ازاین دیدار وحشت داشتم. ‌اما وقتی به خانه مراجعه کردم برخلاف انتظارم او را دیدم که کنار میز نشسته و با پدر ومادرم مشغول غذاخوردن است. کوچک ورنگ پریده بود. بادست‌هایش صورتم را نوازش کرد ومن حس کردم چیزی دروجودم درحال گداختن وتکه تکه شدن است. آن وقت کنار اونشستم. نمی‌دانم چرا نتوانستم غذا بخورم دست‌هایم یخ کرده بودند. وقتی فکر می‌کردم که مدت درازی دست‌هایم ، دست‌ها، صورت و پیشانی او را لمس نخواهد کرد مثل‌ این بود که دردی وحشی و عنان گسیخته به سر تاپای وجودم چنگ می‌زد. بعد از ناهار ما با هم روی تخت دراز کشیدیم ومن مثل همیشه برای اوقصه گفتم. درآن حال فکر می‌کردم که: اگر من بروم چه کسی موهای اوراشانه خواهد زد؟ چه کسی برای او لباس‌‌های قشنگ خواهد دوخت؟ چه کسی برای او روی کاغذ عکس فیل و ماشین دودی وسه‌چرخه خواهد کشید؟ چه کسی او را به قدر من دوست خواهد داشت؟
من می‌دانم که افکار وتأثراتم درآن لحظه و به خاطر او کاملاً بیهوده بودند زیرا درهرحال من از زندگی او بیرون رفته بودم. نزدیک ساعت دو بعد ازظهر دوستی که قرار بود با ماشین ما را به فرودگاه برساند، رسید. با پدرم خداحافظی کردم درآن حال چقدر خودم را مدیون او و محبت‌های او می‌دیدم. هیچ وقت زبان من برای بیان احساساتم، احساساتی که دراعماق دلم به صورت عقده دردآوری باقی مانده‌اند، گویا نبوده است. دلم می‌خواست جمله محبت‌امیزی بگویم‌ اما سرد و خاموش برجای ماندم درحالی که درونم دست‌هایی گشوده بودند تا او را در آغوش بگیرند و انسان دیگری فریاد می‌کشید تا صدایش را به گوش او برساند. ما درمقابل هم ‌ایستاده بودیم ،مثل مجسمه‌های بی‌جان، من اشک‌های پدرم را درچشمانش می‌دیدم ومی‌دانستم که او هم حالتی شبیه به من دارد و با ‌این ‌همه، آن‌‌چه که دردرون ما زندگی می‌کرد قدرتی برای بیرون دویدن ازچهاردیواری درون ما نداشت. ناچارشدم با پسرم هم خداحافظی کنم. چون،دلم نمی‌خواست اوحس کند که من دارم ازاو جدا می‌شوم. برایش یک ماشین کوکی کوچک خریدم و بعد او را بوسیدم. زیاد، خیلی آن‌قدر که او تعجب کرده بود.
آسفالت خیابان حرارت تند آفتاب تیرماه نرم شده بود، کاسب‌های محله با کنج‌کاوی حرکات مراورانداز می‌کردند ومن لب‌هایم رامی‌گزیدم تا هق‌هق گریه‌ام را درگلو خاموش کنم و او با سرو صدای کودکانه اش پیاده روی خیابان راشلوغ کرده بود و بعد او ازمن جدا شد. مثل برگی که ازشاخه‌اش جداشود، سایه‌اش روی آسفالت‌ها خزید ومحو شد....
 
گردآوری :گروه فرهنگ وهنر سیمرغ. (seemorgh)نسرین شاهرخی
منبع کتاب: جاودانه زیستن، دراوج ماندن – بهروز جلالی - نشرمروارید 1375