نیما یوشیج
مادرم تعریف می‌كرد كه او در دوران جوانی‌اش عاشق دختری كلیمی می‌شود و این دلدادگی او را پریشان ساخته بود به‌ویژه كه خانواده او با این ازدواج مخالف بودند. سرانجام این عشق...
 
تهران در نگاه نیما برترین جای دنیا بود
دكتر منوچهر آشتیانی دست نوشته‌ای را برایمان می‌فرستد از آدرسی در نیاوران. نوشته‌هایی كه در آنها دایی‌اش نیما را به تصویر كشیده و از خلق و خویش می‌گوید. در چهره‌اش می‌توان رد نگاه‌های نیمایی را گرفت و به خنده‌های یك جامعه شناس رسید كه در تبیین نظریه‌های ماركس تبحر ویژه‌ای دارد.
دكتر آشتیانی. خنده را میان صحبت‌هایش گم نمی‌كند و مهربانی در چهره‌اش می‌درخشد. او دایی جانش را هرگز در ذهن خود فراموش نكرد. دكتر منوچهر آشتیانی، خواهرزاده نیما یوشیج، استاد جامعه‌شناسی كه بعد از بازگشت به ایران حدود 30 ترم جامعه‌شناسی شناخت تدریس كرد و به‌دلایل نامعلومی از چهار دانشگاه ایران كنار گذاشته شده است. دكتر آشتیانی هنگامی كه دانشجو بود به دیدار نیما نائل آمده و هنوز هم نیما را با تمام جزئیات به یاد می‌آورد به‌جز اینكه آدرس خانه نیما را در تجریش از یاد برده و ما را به منطقه 3 اطراف خیابان دولت حواله می‌دهد و بعد از پیدا كردن خانه به قول خودش دایی جانش با اشتیاق تمام نشانی را می‌گیرد تا فرصت تجدیدخاطره نیمایی را از دست ندهد.
دكتر آشتیانی قبل از دریافت لیسانس و رفتن به‌ آلمان مدام در ركاب دایی شاعرش می‌نشست؛ در خانه‌ای كه او می‌گوید سالنی بود با دو اتاق كوچك كه گرداگردش همه مفاخر ادبیات معاصر ایران می‌نشستند. می‌گوید كه تا دو بعد از نیمه‌شب با كسایی و دیگران می‌نشستند به شعرخوانی و صدای عالیه خانم را كه فردا صبح باید می‌رفت بانك ملی درمی‌آوردند.
 
دكتر آشتیانی از فقر ترسناك دایی می‌گوید كه بعضی اوقات گرسنه می‌ماند و جایی كه می‌رفت به خواهرزاده‌اش گوشزد می‌كرد كه نان و پنیر سیری در فلان‌جا خورده است. می‌گوید كه تهران در نگاه نیما برترین جای دنیا بود در شرایطی كه هوای تجریش آن موقع‌ها كم از شمال ایران نداشته است. جد بزرگ او میرزا حسن آشتیانی صاحب كتاب‌الفضاست كه او شاگرد انصاری بود و او كسی بود كه فقه را پویا و معمول كرد براساس شرایط جدید. گپ او را بخوانید. «سری بزرگ و پیشانی‌ای بلند و جثه‌ای كوچك و اخلاقی عصبی داشت و بسیار ساده می‌پوشید. وقتی صحبت می‌كرد گاهی با شدت پلك‌های دو چشم را به‌هم می‌كوفت و به‌هم می‌فشرد و معلوم نبود كدام اندیشه اضطراب‌انگیز و غم‌آلودی را می‌خواست زیر آنها پنهان كند. نجیب بود ولی به‌گونه‌ای زیبا از حظ بصر بدش نمی‌آمد. كمی حسود بود ولی نه آنطور كه هرگز نیاسود. وسواس شك‌ آلوده جانكاهی داشت كه به‌خاطر كوچك‌ترین جریانی مدت‌ها خود و دیگران را در تنگنای این وسواس نگاه می‌داشت و رنج می‌برد و زحمت می‌داد و لایه‌هایی از این وسواس را می‌شود به‌وضوح در بعضی از نامه‌های او دید و نبض این بلاتكلیفی و تردید را مشاهده كرد. سخت اخلاقی می‌اندیشید ولی اخلاق اجتماعی هركه پا كج می‌گذاشت او خون‌دل می‌خورد گویی كه شیشه ناموس عالم را در بغل گرفته بود. بسیار پرسه می‌زد و گاه با خود صحبت می‌كرد. در برخورد با دیگران صمیمی و مهربان ولی كمی محتاط بود. او به شكل محسوس خود را مثل فردی از سلاله سلسله‌داران ایران، برتر از دیگران می‌دانست و خویشتن را به‌عنوان بنیانگذار شعر و حتی تفكر شاعرانه‌ای جدید در میهن ما مشخص‌تر از این و آن احساس می‌كرد. اما وقتی در مجمعی یا مهمانی‌ حضور می‌یافت كه اشخاص صاحب جاه و دارای مال و مقام در آنجا حاضر بودند نیمای ساده‌پوش و حتی گاهی ژنده‌پوش ما، چنان دست و پای خود را گم و احساس غربت می‌كرد كه عملا در خود فرو می‌رفت یا به گوشه‌ای می‌خزید و تنها می‌‌ماند. مادرم داستان كوتاهی نوشته بود به‌نام «حضرت‌عالی» و مضمون آن این بود كه برادرم در كودكی شبی سراسیمه از خواب بیدار می‌شود و با ترس و دلهره می‌گوید حضرت‌عالی را به خواب دیده است. نیما از هجوی كه در این داستان علیه «جناب‌عالی‌ها» و «حضرت‌عالی‌ها» به‌كار رفته بود خیلی تعریف می‌كرد. مادرم تعریف می‌كرد كه او در دوران جوانی‌اش عاشق دختری كلیمی می‌شود و این دلدادگی او را پریشان ساخته بود به‌ویژه كه خانواده او با این ازدواج مخالف بودند. سرانجام این عشق به نتیجه‌ای نرسید و اهل فامیل درصدد برآمدند تا با مطرح كردن دختر دیگری او را از این فكر منصرف كنند. دختری از خانواده گلسرخی انتخاب و به او معرفی می‌كنند كه این هم به سرانجامی نرسید. بالاخره با وساطت بعضی افراد نیما با عالیه‌خانم ازدواج كرد.»
نیما بارها گفته بود كه: «در همان دهكده كه متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوند ده یاد گرفتم. او مرا در كوچه باغ‌های ده دنبال می‌كرد و به باد شكنجه می‌گرفت. پاهای نازك مرا به درخت‌های ریشه و گزنه دار می‌بست. با تركه‌های بلند مرا مجبور می‌كرد به از بر كردن نامه‌هایی كه معمولا اهل خانواده‌ای دهاتی به هم می‌نویسند و خودش آنها را به‌هم چسبانیده و برای من تومار درست كرده بود. سال‌های اول زندگی مدرسه من به زد وخورد با بچه‌ها گذشت، وضع رفتار و سكنات من كناره گیری و حجبی كه مخصوص بچه‌ها ی تربیت شده در بیرون شهر است. موضوعی بود كه در مدرسه مسخره برانداز بود. هنر من خوب پریدن و با رفیقم پژمان فرار از محوطه مدرسه بود. من در مدرسه خوب كار نمی‌كردم فقط نمرات نقاشی به داد من می‌رسید. اما بعدها مراقبت و تشویق یك معلم خوش رفتار كه نظام وفا شاعر امروز باشد مرا به خط شعر گفتن انداخت. این تاریخ مقارن بود با سال‌ها یا كه جنگ‌های بین‌المللی ادامه داشت. من در آن وقت اخبار جنگ را به زبان فرانسه می‌توانستم بخوانم.» او در ادامه می‌گوید: «به منزل خاله ام، مادر تقی كیانی كاردار، می‌گریختم. با پای برهنه از بازارها و كوچه‌های یخ بسته و مرطوب كه آثار قدیم در آنجا هنوز بجا بود (می‌گذشتم). در سر راه من دالان دولتسرای عضدالملك نایب السلطنه بود. با چراغ كم روشن توی دالان و قراول دم در با لباس مخصوص قدیم قراول‌های زمان پیش از مشروطه. همه چیز قدیم. من درست به یادم می‌آید حیدر علی كمالی و تقی كاردار كیانی در بالاخانه شعر می‌خواندند تا صبح. و احتشام الملك، پدر همین خانلری، در زاویه به حساب خود زندگی می‌كرد. آنها تا صبح نظامی می‌خواندند. تاثیر نظامی از آن وقت در من پیدا شد كه من اصلا در خصوص شعر فكر نمی‌كردم. تقی كیانی كاردار (معتصم الملك) در من تاثیر مهمی دارد، بدون اینكه خودش بداند.»
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: tehrooz.com
 
مطالب پیشنهادی:
 پسر نیما یوشیج: در اشعار نیما دست برده‌اند!
نمونه‌ای از اظهار نظرهای عجیب نیما در یادداشت‌هایش!!
گزارش تصویری از موزه «نیما یوشیج»
نامه عاشقانه نیما یوشیج به همسرش
چرا باید کتاب «یادداشت‌های روزانه نیما» را بخوانیم؟؟!