سلما را یك روز توی كتابخانه دانشگاه دیدم، از دور. تازه اول سال بود و چهره‌ها همه ناآشنا، و این یكی، از دور، بدجور یعنی خوب‌جور تو چشم می‌زد... عجیب است...
 
 
 
 شاید خواندن بخش‌هایی از رمان تازه داریوش مهرجویی که پیش از این در نشریه شهروند امروز به چاپ رسیده؛ خالی از لطف نباشد...

1 نمی‌دانم چرا این روزها بیش از هر وقت دیگر به همه چیز و همه كس حسادت می‌كنم. احساس حسد را به درستی توی تمام تار و پود وجودم می‌چشم و می‌بینم كه چگونه تلخ و كدر و بی‌رمق و زشت و نكبت‌بار می‌شوم. البته گاهی اوقات به خودم تلقین می‌كنم كه شاید این چیزی موروثی است كه از عهد بوق تاریخ من به من رسیده است، تاریخ سراسر سركوب و بی‌عدالتی، كه شاید این همان ناآگاه جمعی قوم من است كه مرا این‌طور پست و سیاه می‌كند كه مدام به من نهیب می‌زند كه «تو هیچ‌گاه پیش نرفتی»، تو هر دم فرو رفتی و عقب ماندی.
 
نمی‌خواهم خودم را نمادی یا نماینده‌ای یا نمایانگری از قوم و قبیله خود بدانم، از این مملكت، یعنی از این جامعه‌ای كه من مدام می‌خواهم از آن فرار كنم و از اینكه بگویم ایرانی‌ام، به خصوص میان خارجكی‌های جهان اولی، .... البته این همان سرپوش گذاشتن روی هویت خود است، چیزی كه به هر حال آنجاست و نمی‌توان آن را كتمان كرد و با این حال ما همیشه مایلیم هویت ایرانی خود را پنهان كنیم، چون خودمانیم، مایه غروری نبوده و نیست.
 
حالا در این میان، هی می‌خواهم زور بزنم به فردیت راستین خود، آن‌طور كه علما می‌فرمایند برسم. فردیت من چی است؟ كجاست؟ چگونه می‌توان صاحب فردیت شد، خصوصیاتش چیست، به خصوص و به خصوص،‌ به خصوص در جامعه‌ای كه مدام زیر ظواهر و تعارفات و رودربایستی‌ها و لفت و لعاب پوك زندگی دست و پا زده، كه مدام نوعی جهالت موروثی بر آن حاكم بوده كه میزان تساهل و رواداری‌اش نسبت به هر حركت پیشرفته و مترقی تقریبا صفر است. در این جامعه فردیت چه معنایی پیدا می‌كند؟
شاید به خاطر همین عقب‌افتادگی دوری از «ساحت آزادی» است كه این‌طور حسود شده‌ام و این احساس حسادت نسبت به دیگری، یعنی نسبت به هر كه پیشرو و رو به جلو است، حتی نسبت به آن ناكس برنده جایزه نوبل، دارد پدر صاحب‌بچه را درمی‌آورد...
بدی‌اش این تلخی بدمزه و سنگین و لزجی است كه روی روح و روان آدم می‌نشیند و انسان را به معنای واقعی آلوده می‌كند.
 مثلا پریشب نتوانستم تا صبح بخوابم. چون سر شب خبر رسید كه حمید میرمیرانی دوباره برای فیلم كوتاه جدیدش یك جایزه بز نقره‌ای گرفته از فستیوال نمی‌دانم چی چیه كره‌جنوبی و همین آتش انداخت به جانم. تا صبح به خودم می‌پیچیدم و از این دنده به آن دنده غلت می‌زدم. چند بار پا شدم بی‌هدف در تك اتاق سر پشت بامم راه رفتم و به افكار و اندیشه‌های واهی و احمقانه‌ام بال و پر دادم. انگار می‌بایست این جایزه را به من می‌دادند. با وجود آنكه من اصلا هیچ فیلمی در آنجا نداشتم. چطور می‌توانستم، چون دوسال‌وخورده‌ای بود كه ممنوع‌الكار شده بودم و هیچ فیلمی از من بیرون نیامده بود و حالا از اینكه حمید، همكلاسی و دوست قدیمی، دوباره جایزه گرفته به جای اینكه مثل دیگران «خوشحال» باشم و تبریك بگویم، بدتر به خودم می‌پیچیدم و خودخوری می‌كردم.
 بدی‌اش این است كه این حس را نمی‌شود برای كسی تعریف كرد. حتی برای بروبچه‌ها و خودی‌ها و خویشان و دوستان صمیمی و نزدیك. برای هیچ‌كس. چرا كه این یعنی كثافت زدن به هیكل خودت، یعنی عیان كردن اینكه تا چه حد ذلیل، بدبخت و شكست‌خورده‌ای، كه از موفقیت دیگری به جای كیف و لذت رنج می‌بری و ناراحتی، یعنی تو اصلا بیماری، یا دیوانه‌ای (ای بابا مگر می‌شود؟!)
پس مدام مجبوری این حس موذیانه و شرور را پیش خود نگه داری، توی وجود منحوست قرقره‌اش كنی و بگذاری سم نكبت‌بارش به تمام مویرگ‌ها و سلول‌های ریز بدنت رسوخ كند...
 به یاد سالی یری و موتسارت جوان می‌افتم در فیلم آمادئوس میلوش فورمن، چه حرصی می‌خورد سالی یری، از اینكه می‌دید چطور این نابغه جوان به راحتی موسیقی خلق می‌كند و می‌جوشد و تر و تازه است. در حالی كه او عقب‌افتاده و از كارافتاده بود و دیگر رمقی نداشت. لابد حس حسادت من هم نسبت به میرمیرانی و شمندری و مختارآبادی ووو... و هركس و ناكس دیگه‌ای كه پیش رفته و موفق است و جایزه می‌گیرد از همین نوع است.
2 من و حمید میرمیرانی همكلاس سازمان آموزشی و هنری تبلیغات اسلامی بودیم و هر دو مشتاق و عاشق فیلم. آن موقع تازه سال دوم راهنمایی را طی می‌كردیم و خورده بود به پایان هشت سال دفاع مقدس و یك نوع ملنگی و رهایی و بیداری از یك خواب بلند همه را فراگرفته بود... در كلاس‌های سازمان، شمسایی مونتاژ درس می‌داد و حضوری فن فیلم‌نامه‌نویسی. ولی از همان ابتدا هر یك از ما چندین طرح و فیلمنامه بلند و كوتاه ردیف كرده بودیم و توی كتابخانه هرچه كه دم دستمان آمده بود بلعیده بودیم. از تاریخ سینمای جهان و ایران، و تالیفات جمال امید و كی و كی، و مجله ستاره سینما و نوشته‌های هژیر داریوش، بهرام ری‌پور، پرویز دوائی و پرویز نوری، همه را، پیش و پس از انقلاب همه را خوانده و فوت آب بودیم. یك عشق فیلم واقعی.
 
ما هر دو بار هم پس از فارغ‌التحصیلی در كنكور، نام‌نویسی و شركت كردیم و از آنجا كه زیادی به خود می‌بالیدیم و درس نخوانده بودیم، هر دو با هم رد شدیم و از این بابت خوشحال هم بودیم، چون فرصت داشتیم كه سراپا به فیلم بپردازیم. كلاس‌های ویدئو، كامپیوتر، تصویرسازی و اینها را پشت سر گذاشتیم. سال بعد هر دو در كنكور با رتبه‌های خوب قبول شدیم. هر دو فیلم ساختیم، البته كوتاه، او بیشتر مستند شهری، و من داستانی،‌ مستند روستایی.
 اول فیلم‌های من گل كرد. دو تا كوتاه نقلی و چند جایزه ناقابل از داخل و خارج و بعد خوردم به یك ركود زیباشناختی و شك كردم به اصل سینما و ماهیت هنر و خلاصه هی ساز تئوری و اندیشه در باب مسائل حیاتی و اساسی زیباشناسی شرقی – غربی كوك كردم و خودم هم در آن زمینه چیزهایی نواختم... و در این میان، میرمیرانی ناكس هی ساخت و ساخت، كوتاه، یه خورده بلندتر، نیمچه بلند، و خلاصه حسابی مطرح شد و حالا هم كه بز نقره گرفته برای آخرین فیلم كوتاهش و من همین‌طور نشسته‌ام متحیر و متالم در باب مسائل ذهنی و تئوریك، كه یعنی مسائل واهی...
چون من هنوز به درستی نفهمیده‌ام كه این مسائل را در عمل باید نشان داد. یعنی همان كاری كه نسل هشتم فیلمسازان این مملكت هم‌اكنون دارند می‌كنند.
 نه، مساله سر این چیزها نیست. مساله سر این است كه احساس می‌كنم خسته شده‌ام و از این ماراتن فیلمسازی رنج می‌برم. زیادی بر اعصابم فشار می‌آورد؛ هر كار كوچك، از همان ابتدای گرفتن اجازه و جور كردن بودجه و پیدا كردن تهیه‌كننده به صورت یك كار عظیم كمرشكن جلوه می‌كند و برای ما كوتاه كارها كه خب معلومه، همه‌اش سروكله زدن با دولت و مراكز دولتی و رسانه‌های دولتی و نیمچه دولتی است و همه‌اش جنگ و جدل و كمند انداختن و از دیوارهای بلند بوروكراسی اداری و قرطاس‌بازی‌های ریز و درشت بالا رفتن و فراگذاشتن و هی از وفور جهل و جهالت در فرهنگ روابط انسانیمان حیرت كردن و حرص خوردن.... مثلا، مثلا، مثلا، شما به ترافیك عصب‌شكنمان نگاه كنید.
 چه می‌بینید؟ همه‌اش می‌خواهند سر شما را شیره بمالند یا شما را بترسانند یا تهدید می‌كنند یا توی شكمتان شاخ می‌زنند و همه اینها را از آن جهت می‌كنند كه در فرهنگ ادب ترافیك و به طور كلی ادب ما مهم آن است كه تا چه حد می‌توانی زرنگ و خلافكار و پررو و وقیح باشی تا بتوانی راه خود را بگیری و همه را پشت سر بگذاری، از همه جلو بزنی. راه بگیری نه اینكه راه بدهی. راه دادن. تعارف كردن، بفرمایید خواهش می‌كنم، اختیار دارید قربونتون می‌رم. مخلصم، چاكرم، كوچكم، نوكرم همه اینها یعنی كشك، یعنی پشم.
 ادب بی‌ادب. یعنی یك دروغ و توهم بزرگ. در روابط كاری‌مان هم، واقعا همین‌طوریم. هیچ‌وقت راه نمی‌دهیم. اصلا نباید راه داد. باید راه را گرفت.پس راه شما را می‌گیریم كیف می‌كنیم از اینكه جلوی این ارباب رجوع بدبخت یك سد عظیم علم كنیم.چون به این ترتیب می‌توانیم به هویت از دست رفته و عقب‌افتاده خود، توسط این ابزار قدرت ناچیز شكلی ببخشیم.
 
حس می‌كنم كه جیوه خشمم دارد هی بالا می‌رود. دوباره جوش آورده‌ام. داغ شده‌ام. از این كمبودها، اجحاف‌ها، تناقضات روحی قوم و قبیله‌ای خود كلافه شده‌ام. من پر از غیظم، بیزارم از این... و این «اتوبان‌های دراز بسته در خود پر از دود خوردوهای درجا نشسته.» و آن كامیون یا مینی‌بوس یا اتوبوس فرتوت و اسقاط زشت و سنگینی كه از كنارم می‌گذرد و گاز متعفن خود را به حلقوم من و شما می‌فرستد و خود راننده آن بالا پشت پنجره بسته عین امپراتورها محكم نشسته و عین خیالش نیست كه دارد چه می‌كند كه دارد بی‌مهابا به پیش می‌راند و شهر و دیار خود را به گند می‌كشد.
 
در اینگونه مواقع گویند كه به جای حرص خوردن بهترین كار این است كه ذهن را، یعنی كله را از این افكار موهوم خالی كنیم. مثل بچه آدم یك گوشه‌ای بتمرگیم و سعی كنیم با نفس‌های آرام یوگایی به آرامش برسیم. آرامش؟! من كه فعلا در این احوالات فرسنگ‌ها از آرامش دورم و جز با چند اگزای 10 میلی مردافكن، آرامشی در كار نخواهد بود ولی فعلا حوصله مواد شیمیایی را ندارم؛ این دراگ‌ها را. و یوگا هم بی‌یوگا. و همراه آن كوشش جهت خالی كردن ذهن از هرگونه تفكر و اندیشه هم كه در این وضع و حال كار حضرت فیل است. الان اندیشه‌ها، تصاویر، مفاهیم، صورت‌ها، اندام‌ها، اشیا همه و همه توی كله من می‌چرخند و ناله می‌كنند و در هم فرو می‌روند، انگار توی آبمیوه‌گیری است. این كله را چگونه می‌توان سامان داد؟
 
3 من خودم هم درست نفهمیدم كه چطور شد این‌طور عشق فیلم از كار درآمدم. چون آن موقع كه شخصیت من داشت شكل می‌گرفت، ‌اصلا نمی‌دانستم كه سینما خصلت هنری و هنرسازی هم دارد. سینما همان فیلم‌های كارتونی احمقانه و اكشن‌های علمی – تخیلی توخالی و هفت‌تیركشی‌ها و آرتیست‌بازی‌های جاهلانه بود كه سراسر رسانه‌های تصویری ما را احاطه كرده بود، از تلویزیون و سینما و ویدئوها بگیر تا شوهای ابلهانه ماهواره‌ای... تا اینكه یك روز در سینما تِك دانشجویان، پشت مرحوم سینمای شهر قصه، كه تازه دو سه سال بعد از جنگ و در دوره بازسازی رفسنجانی راه افتاده بود و مشتی جوون هم‌سن و سال خودمون آن را می‌گرداندند و فیلم تعصب اثر گریفیث را دیدم و بعدش چند تا نئورئالیسم دست اول و بعد آثار تاركوفسكی و برسون و همه اینها آمپرآمپر از ما برق پراند، یعنی از من و میرمیرانی و چند بچه جوان ابله شیفته دیگر، و دیگه ما رو پاك دیوانه و عاشق این هنر، یا فن یا صنعت یا بازیچه یا هر چه كه بود كرد.
 
یادم می‌آید كه سر سومین نمایش فیلم كشیش رنجور و مسلول دهكده برسون بود كه دیدم در همان صحنه اول با آن موزیك و آن اندوه بزرگ، اشكم رها شده و در غم انسانی می‌گریم كه یك تصویر، یا یك توهم بیش نیست. و جز نور تابنده از پرژكتور پشت سر خود چیز دیگری نیست. با این وجود زنده و پرتپش است و مرا به جایی می‌برد كه انگار نزدیك‌ترین قوم و خویش خود را از دست داده‌ام. جادوی فیلم و سینما مرا سخت گرفته بود. به پهلودستی خود نگاه كردم، به میرمیرانی، دیدم او هم دارد اشك می‌ریزد و می‌كوشد نشان ندهد. این چه اشكی بود؟
 
4 اولین باری كه مزه تلخ حسادت را چشیدم در مدرسه ابتدایی بود. كلاس چهارم كه یهو متوجه شدم من دیگه شاگرد اول نیستم و این پسره دراز موفرفری تو امتحان ثلث اول، اول شده. بی‌اختیار با شنیدن این خبر و با دیدن قیافه ورقلمبیده از فخر و ظفر او جیوه حسادتم بالا رفت و زیرلب چند فحش كه تازه از سر كلاس سوم و از واژگان دایی اكبرم یاد گرفته بودم نثارش كردم. آن موقع چندان آگاه نبودم كه چرا این چنین دلخور و دمغ و كدر شده‌ام. بعدا فهمیدم كه چی به چی بود.
 
 البته نه به آن شفاهی. توی كتابی خواندم كه این یك حس غریزی غریب رسوب كرده‌ای است كه هرازگاه سردرمی‌آورد و باعث رنجش و آزار شخص می‌شود. بیشتر به آن وجه تو خالی، یا فقدان، یا حفره وجودی انسان برمی‌گشت، و در موقعیت رقابت و از رقیب كم نیاوردن تشدید می‌شد. همیشه به یك سوژه كه همان رقیب است احتیاج داشت، رقیبی كه او را در عشق شكست داده و در كسب مال و شهرت از او جلو زده بود. هرچند در مورد من فقط یك رقیب به تنهایی نبود، بلكه همه بودند، همه اینها كه مرا احاطه كرده بودند و نمی‌گذاشتند كه از این عقب‌افتادگی بی‌پیر و ماندگار به درآیم.

5
باعث و بانی اولین فیلم كوتاهم، یعنی اصلا بانی ورود من به عرصه عملی سینما سلما بود كه بعد شد اولین عشق بزرگ من و سه سال تمام مرا زجر داد و به درون و برون و باطن و ظاهر عشق آشنا ساخت.
سلما را یك روز توی كتابخانه دانشگاه دیدم، از دور. تازه اول سال بود و چهره‌ها همه ناآشنا، و این یكی، از دور، بدجور یعنی خوب‌جور تو چشم می‌زد... عجیب است كه از همان نگاه اول با گستاخی و پررویی تمام به خودم گفتم كه این مال توست ... از پررویی خودم حیرت كردم. من معمولا از غریبه‌ها می‌پرهیزم، چون خجالت می‌كشم. به خصوص زن‌ها.
 خواهرهایم معمولا به این ضعف من كه چهره مرا مثل لبو سرخ كرده‌اند حسابی خندیده‌اند. آن روز نرفتم، چون قدری هول كرده بودم و در ضمن قرار بود بروم سفری سه‌، چهار هفته‌ای، برای دستیار فیلمبرداری. اما ته دل می‌خواستم كه از او دور باشم و او را فراموش كنم چون می‌ترسیدم. ولی در عین حال خیلی دلم می‌خواست كه او آنجا باشد: همان‌طور تك و تنها به هر حال حس شهودی‌ام این بود كه وقتی برگردم، او همچنان آنجا نشسته و منتظر من است و همین‌طور هم شد...، باور می‌كنید؟! دقیقا همان شد كه حدس زده بودم... سفر را البته می‌توانستم نروم: دستیار فیلم امجدی به خوزستان. ولی انگار می‌خواستم مثل بازی رولت بختم را بیازمایم. یار را تنها رها كرده و سر به بیابان‌ها زده بودم...
 
وقتی برگشتم به كتابخانه دانشكده دیدم همانجا نشسته و مشغول مطالعه است. این بار بی‌مهابا و با درنگ‌های جابه‌جا و بدون هیچ فكر و نقشه‌ای رفتم طرفش و از پشت‌سر آهسته‌آهسته نزدیك شدم دیدم دارد رمان سیذارتا اثر هرمان هسه را می‌خواند. خوشحال شدم چون آن را خوانده بودم و همین را به فال نیك گرفتم و نشستم و همین‌طور كشكی و الكی سر صحبت را باز كردم. البته اول خودم را زدم به خنگی كه كتاب درباره فیزیك است یا نه.
 درباره شیمی یا معماری یا گیاه‌شناسی، یا تاریخ، یا قصه است؟ خلاصه قدری از این سؤال‌های احمقانه و ننر بازی‌های تین‌ایجری درآوردیم و طرف را به خنده انداختیم و خلاصه رفتیم توی كوك هرمان هسه و كتاب دیگرش گرگ بیابان و نارسیس و گولموند و بدین‌ترتیب قدری معلومات به رخ كشاندیم و یكی دو حكم ول دادیم در جهت كمبود عمق فلسفی در كارهای او و می‌ستی‌سیزم آبكی‌اش كه این روزها توی دنیای مغرب زمین خیلی خریدار دارد و غیره...
 
خلاصه رفته‌رفته به هم جفت شدیم، البته جفت ذهنی. هر دو ولع خواندن و شنیدن و دیدن داشتیم و كتاب‌ها و قطعات موسیقی و فیلم‌ها و تئاترهای محبوبمان با هم جور بود. در همه چیز هم‌سلیقه بودیم و خوشبختانه برخلاف ترافیك بی‌رحم و بی‌ادبمان، به همدیگر راه می‌دادیم و اغلب خوبی و راحتی را برای طرف می‌خواستیم. سلما ذهن تیز و ظریف و شاعرانه‌ای داشت. به امور و واقعیت‌های دوروبرش خوب خیره می‌شد و تحلیل ها و تعبیرهای زیركانه بامزه‌ای می‌كرد.
[...]
 
6 من كه واقعا فكر می‌كنم بیماری اصلی قوم ما یا هر قوم بدبخت فلك‌زده عقب افتاده، به خصوص آنها كه مدام زیردست و بال غربی‌ها استثمار و له و لورده شده‌اند، مثل ما و مدام ناظر برفقر خود، ثروت و شوكت آنها بوده‌اند، همین است، همین حس حسادت است. شما ببینید توی هر صنف و دسته، از «سرشیر فكری» جامعه یعنی طبقه روشنفكرش، نویسندگان و شعرا بگیرید، تا نقاش، فیلمساز و عكاسش، و چه و چه و طلاكار و كنده‌كار و كفاش و عطارش، هیچ یك چشم دیدن رقیب و همكار و همفكر و هم‌رشته خود را ندارد.
 بازیگران، به‌خصوص، نسبت به همدیگر خیلی حسودند، چون آنها فطرتاً خودشیفته‌اند. می‌گویند همین حس حسادت بود كه نخستین ضربه قوی را به دودمان صفوی و بدان طریق به شوكت و عظمت تمدن اسلامی ایران وارد آورد و باعث انقراض آن سلسله و از آن پس سقوط آزاد تمدن پرشكوه ایران‌زمین شد. یعنی باعث شد كه سلطان حسین صفوی از لشكر افغان‌ها شكست بخورد. چون سردار لشكر عقب، نسبت به سردار لشكر جلو حسادت می‌كرد. می‌گفت چرا من باید پشت جبهه بمانم و این آقا جلوی جبهه او حمله كند و جنگ را ببرد و پیروزی نصیب او شود. من چی؟ پس پشت جبهه را خالی گذاشت و خود را به جلو جبهه رساند و همین شد كه دشمن به راحتی ما را گازانبری دربرگرفت و زد و برد و كشت و غارت كرد و همه آن عملیات انسانی حیوان‌وار را برای بار نودم بر سر ما ملت بدبخت رنج‌كشیده وارد آورد.
 واقعا من نمی‌فهمم كه چرا ما، مایی كه به قول آقای هگل اولین امپراتوری واقعی و تمدن و كشورداری درست را در پهنه عالم بنیاد گذاشتیم و با امپراتوری هخامنشی برای نخستین‌بار سازنده تاریخ بودیم، چگونه است كه ما می‌باید از یك زمان به بعد مدام هی ضربه بخوریم و هی غارت شویم و هی بسوزیم و نابود شویم و هی هویت خود را از دست رفته و له و لورده ببینیم؟ این چه سرنوشتی است؟ و چرا این تصلب عقلانیت، كه از قرن پنجم هجری شروع شد آن‌طور كه دانشمندان می‌گویند؛ یا این انحطاط و پس‌رفت عقل و عقلانیت، برسر ما ملت وارد می‌آید و آن هم درست در دورانی كه اوج تعقل علمی و غور و كنكاش در پهنه ناشناخته‌ها همه دنیا را دربرگرفته بود؟ حالا بعضی‌ها معتقدند كه ضربه اصلی را مغول‌ها و حمله چنگیز زد و آن پیروزی بسیار وحشیانه قوم تاتار در تارومار كردن شهرهای زیبای نیشابور، قندهار و بلخ و به خاطر چه و چه و آتش زدن كتابخانه‌ها و مراكز فرهنگی دلیل اصلی است.
 
انگار عقل و عقلانیت ما را همان كتابخانه‌ها پاسدار بودند و با سوختن آنها عقل هم از ساحت تفكر انسان ایرانی پر كشید و ناپدید شد. همه اینها به هر حال موضوعاتی است كه وقتی خوب فكر می‌كنم، می‌بینم كه بسیار زیاد به وضع و حال اسف‌انگیز كنونی من مربوط است.
اگر بخواهم خیلی با خودم روراست باشم باید اعتراف كنم كه من از همان اوایل كلاس سوم راهنمایی كه با میرمیرانی آشنا شدم، از همان ابتدا نسبت به او احساس حسادت می‌كردم.
 پسر باریك خوش‌صورت رنگ‌پریده‌ای بود با موهای روشن فرفری، كه با یك كیف بزرگ تنیس و راكت تنیس به كلاس آمد. از باشگاه می‌آمد از شهید شیرودی؛ با پدرش تنیس می‌زدند و حالا بند و بساط را آورده بود سركلاس دل ما را‌ آب كند. معلوم شد از یك خانواده خوب حسابی نیمچه پولدارند، پدرش مهندس آمریكا درس خوانده است و خلاصه موندشان بالاست... اول از این طرز ورود و معرفی خوشم نیامد. از آن كیف تنیس خوش دك و پز و آن راكت تنیس نفیس و به خصوص آن كفش‌های سفید براقش. گفتم لابد یكی از همان قمپز دركن‌های توخالی است. ولی بعد كه كلاس راه افتاد، دیدم نه، كله‌اش هم خوب كار می‌كند، و اتفاقا در خیلی مواقع بهتر از من و همه. ادبیات قدیم و معاصر را خوب می‌شناخت، هدایت، جمالزاده، بزرگ علوی، چوبك اینها را بیش و كم خوانده بود. حالا بچه چهارده ساله؟ بماند.
 
به‌خصوص در زمانه‌ای كه این همه فیلم‌های مبتذل سینمایی و تلویزیونی همه را احاطه كرده است. آیا واقعا خوانده بود؟ قدری هم چاخان می‌كرد. البته. بعد فهمیدم كه علامات را از مادرش می‌گرفت كه استاد ادبیات دانشگاه بود و كاملا آشنا به ادبیات معاصر ایران و جهان... و در واقع هم او بود،‌كه یواش‌یواش تخم سینما و سینمای هنری و ویسكونتی و برگمان و پازولینی را در دل ما كاشت و ما را گرفتار جادوی تصویر كرد.
 مادر حمید میرمیرانی اولین بار كه او را دیدم واقعا حیرت كردم چون تاكنون جز تو فیلم‌ها و گاه تو برنامه‌های تلویزیون، جای دیگری چنین زنی ندیده بودم. ... بعد از نظر معلومات و اخلاق و رفتار هم كه درجه یك. پدر میرمیرانی واقعا شانس آورده بود. چون زنش هم در ادبیات كلاسیك یونان، از هومر و آشیل و اوروپید گرفته تا ادبیات معاصر و شاعران معروف یونانی، كه برای من ناآشنا بودند و بعد در زمینه ادبیات روس و آمریكای لاتینی هم كه كاملا وارد و كاملا سررشته داشت. خودش هم دستی به قلم داشت، و تا حال یكی، دو مجموعه داستان كوتاه و چند تحقیق ادبی تولید كرده بود. خلاصه فهمیدم كه حمید این كیفیات جذاب شخصیتی‌اش را از كی گرفته است.
 
بعدها... سال اول دانشكده بود كه دوباره با میرمیرانی همكلاس و همدم شدم. چون او هم ادبیات برداشته بود، و ما ماهی یك‌بار خانه‌شان جلسه داشتیم كه مادرش آن را می‌گرداند. چند تا بچه ممتاز كلاس، چهار، پنج نفر را افتخار داده بود در آن جلسات باشند كه یكیش هم من بودم. در آنجا ما متون تراژدهای بزرگ یونانی را با صدای بلند برای همدیگر می‌خواندیم و با ادبیات روس، داستایوفسكی، تورگنیف و تولستوی نرد عشق می‌ریختیم. كلاس‌های پرشور و شعفی بود، و ما جوان‌ها هم كه همه عاشق‌ اینكه پز معلوماتمان را بدهیم، مدام در حال بلعیدن آثار مختلف بودیم و همان‌ها را با ژست و قیافه عالم و دانشمندی كه همه چیز را می‌داند به رخ همدیگر می‌كشیدیم.
 
كلاس‌ها همیشه پر از بحث و فحص و جدل‌های زیباشناختی، ادبی و هنری بود. كامبیز مثلا با آن قد دراز و عینك‌ كلفت و قیافه روشن و صدای عمیق و باسش، یا محمود با آن موهای فرفری و صدای ریزش؛ خلاصه هر كدام را مجبور كرده بود، در هر جلسه درباره یك كتاب یا نویسنده محبوب صحبت كنیم. من كه رفتم سراغ كامو و بیگانه و سنگ سی‌زیف، و قدری در باب تئوری پوچی و اگزیستانسیالیسم سارتر و كامو وراجی كردم كه خیلی هم گرفت و باعث بحث و جدل خوبی شد.
حمید مثلا یادم می‌آید به تولستوی چسبید و روی تم آپولونی و خصلت آپولونی آثار او سخن گفت و آن را با روحیه دیونیزوسی داستایوفسكی مقایسه كرد، دو ایده‌ای كه مادرش وقتی درباره یونانی‌ها صحبت می‌كرد، مفصل به آنها پرداخته بود.
 
7 من نسبت به میرمیرانی همیشه احساس خلأ و كمبود می‌كردم، یعنی حس می‌كردم او بهتر از من و بیشتر از من می‌داند و در حالی كه سعی می‌كردم از او یاد بگیرم و گاه حتی كارها و لحن او و اصطلاحاتش را عینا تقلید كنم، هی او را پس می‌زدم و زور می‌زدم در رفتار و كردار و گفتارش عیب و ایراد پیدا كنم و او را به اصطلاح فیلم‌چی‌ها بكوبانم. به خصوص از آن وقتی كه عاشق سلما شدم و پای او به میان كشیده شد. نمی‌دانم این غیظ درونی از كجا می‌آمد. غیظ داشتم نسبت به او، نسبت به خودم، نسبت به دیگران... و همه چیز به نظر بدرنگ و كدر و بی‌خاصیت و ماسیده می‌رسید. عین یك غروب سنگین مه‌آلود.
 
البته وقتی تو راهنمایی بودیم زیاد باهاش حشر و نشری نداشتم. چون او رفته بود البرز و و من تو همان راهنمایی حوالی اندیشه عباس‌آباد مانده بودم. دیدار او بیشتر عصرها رخ می‌داد كه از مدرسه به خانه می‌آمد. خانه‌اش بیست‌متر پایین‌تر از خانه ما بود. ما بچه‌های كوچه بودیم و عصرها كه از مدرسه برمی‌گشتیم، بی‌درنگ‌ گل‌ها را در كوچه خلوت بغلی می‌كاشتیم و دبزن به فوتبال... و او گاه به گاه دوررادور با ساك تنیس زیبایش كه به دوش می‌كشید از میان جمع ما می‌گذشت و سلام علیكی سرد و بی‌حال می‌انداخت و می‌رفت... و وارد حیاط پردارودرخت و شیك و پیكشان می‌شد. بچه‌ها همیشه به او نوعی شرم و حیا نشان می‌دادند. نمی‌دانم از چه بود.
 از پولدار بودنشان؟ از كاریزمای به‌خصوصش، از زیبایی و مهربانی مادرش یا از چهره نسبتا رئوف و جذابش.... جذاب كه چه عرض كنم از نظر من اصلا جذاب نبوده و نیست... می‌بینم كه حس حسادت دارد یورش می‌آورد... نمی‌دانم با این تعصب احمقانه خود چه كنم. تعصب كه می‌گویند لابد همین است. من نسبت به این آدم حسات می‌كنم، از او منتفر می‌شوم و نسبت به موجودیتش تعصب نشان می‌دهم. نباشد بهتر است. یعنی اصلا كل موجودیت او را منكر می‌شوم. ای‌بابا. یعنی بخواهی نخواهی در درونم دارم او را اعدام می‌كنم؛ یعنی می‌بینم كه چه راحت می‌شود از بغض و حسادت و كینه به انزجار و صدور حكم اعدام رسید.
 
حالا من حوصله روانكاوی و انسان‌شناسی ندارم. بیشتر دلم می‌خواهد این شرورها را آن‌طور كه ناهشیارم دیكته می‌كند سرهم قطار كنم، به این امید كه شاید همین نوشته‌ها بتواند شفابخش درونم باشد. چون واقعا این روزها در حالتی به سر می‌برم كه كمتر از حالت یك محكوم به اعدام نیست. و این درد و رنج را من مدیون همین حس غنی و غلیظ حسادت و اقمارش، بغض و كینه و تعصب می‌دانم كه در واقع باعث و بانی همه بدبختی‌های من بوده و هست و كاری هم ندارم كه این خود یك بیماری است یا خیر...

 
مطالب مرتبط:
داستانی از برنده جایزه نوبل 2008
 داستان کوتاهی از جلال آل احمد
 
 
 
 
گردآورى: گروه فرهنگ و هنر سيمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: سينماى ما