او ساده و سرراست مى‏نویسد و مى‏كوشد از دل واقعیت‏هاى به ظاهر بى‏اهمیت، طنزى تلخ و نیش‏دار بیرون كشد. از این نویسنده اتریشى...

 «هانس دومه‏نه‏گو» در سال 1926 در وین زاده شد. او از نویسندگان به نام در عرصه ادبیات نوجوانان در ادبیات معاصر آلمانى زبان است. طنز نهفته و آشكار در آثار این نویسنده اتریشى، یادآور نوشته‏هاى دلنشین «اریش كستر» است. او ساده و سرراست مى‏نویسد و مى‏كوشد از دل واقعیت‏هاى به ظاهر بى‏اهمیت، طنزى تلخ و نیش‏دار بیرون كشد. از این نویسنده اتریشى، «داستان‏هاى كودكانه اتریشى» و «ما آشتى مى‏كنیم» منتشر شده است. داستان «ببین به كى شلیك مى‏كنى» نخستین اثر دومه‏نه‏گو به ترجمه فارسى است.
 
 ببین به كى شلیك مى‏كنى!
 «هانس دومه‏نه‏گو»     مترجم: على عبداللهى‏
مردم شهر غربى (وستشتات) همگى در این مسأله اتفاق نظر داشتند كه او اصلاً به آنها نمى‏خورد. پابرهنه به آنجا آمده بود با كوله‏اى روى پشتش و یك گیتار. همین‏طورى آمده بود به خانه كنسول كه حالا خالى بود و او كلید آن را هم داشت.
«از كجا آورده بود؟»
 «كلید خانه كنسول؟»
«ولى، او نخواهد...»
 همه‏اش گیتار مى‏نواخت و به بچه‏هایى كه دورش را گرفته بودند، لبخند مى‏زد. اما بچه‏ها جواب لبخندش را نمى‏دادند، جوان بود و ریش سیاهى هم داشت.
 مادران بچه‏هاى خود را از دور و برش صدا مى‏زدند. بچه‏ها هم مجبور مى‏شدند از او دور شوند.
«آدم ندیدین؟»
«اصلاً تو رو به اون چه كار؟»
    «ما كه باهاش آشنا نیستیم!»
«كه تو باهاش حرف زدى!ها!»
 یكبار، یك بچه خردسال حدوداً سه ساله كه مادرش او را صدا نزده بود، نزدیك مرد ماند و جرأت كرد دو قدمى جلوتر برود؛ مردد انگشتش را به سوى گیتار مرد دراز كند و سیم آن را بنوازد.
مرد گفت: «محكم‏تر!»
كودك سیم را رها كرد. صدایى بلند و درست و حسابى از آن درآمد. هنوز صداى سیمهاى گیتار آرام نگرفته بود كه مادر او هم‏صدایش كرد، دوید او را از زمین كَند و هر دو در خانه‏اى در همان نزدیكى ناپدید شدند.
مرد، صبح روز بعد از خانه بیرون آمد، در را قفل كرد، آمد روى چمنها. دانیل، پسرى هفت ساله، با تفنگش آنجا بود. در تفنگش گلوله‏هایى بود كه به محض این‏كه ماشه آن را مى‏كشیدى، منفجر مى‏شد و صدا مى‏كرد. دانیل با خودش فكر كرد: «اوناهاش مَرد داره مى‏آد. اجازه ندارم باهاش حرف بزنم. آدم بدجنسى است. حتماً بدجنسه، یك مرد بد.» تفنگش را برداشت، گرفت رو به مرد و ماشه آن را چكاند.
ترق! گلوله داخل آن منفجر شد.
 
مرد لبخندى زد. لحظه‏اى بعد، سینه‏اش را گرفت. دو سه قدم تلوتلوخوران عقب رفت و نقش زمین شد، روى زمین غلتى زد و به پشت خوابید.
سكوت.
دانیل به مرد نگاهى كرد، كمى هم مكث كرد. مرد جُنب نخورد.
 دانیل این پا و آن پا كرد، بعد بنا كرد به جیغ زدن و در رفت، دوید داخل خانه‏اش. دو زن آنجا بودند، یكى‏شان مادر دانیل بود.
- «چى شده؟»
به مرد نگاه كردند.
«چه كارت كرده؟»
 - «همین حالا به شوهرم گفتم كه...»
- «حرف بزن! چه كارت كرده...؟»
- «اوم مُ مرده. من - بهِ‏اش تیر انداختم. من - به - اِش - و او هم مُ مُرد...»
 
مردم از خانه‏هاى خودشان بیرون آمدند. مردى تفنگ دانیل را از دستش گرفت و مثل متخصص‏ها نگاهى دقیق به آن انداخت، بعد آن را به پسرك پس داد.
 گفت: «مزخرفه! فقط یه اسباب‏بازیه! همین! حتى اگر ماشه‏اش رو فشار بدى، چیزى ازش در نمى‏آد!»
 مرد جمعیت را به كنارى زد و خود را به مردِ افتاده روى چمنها رساند. بلند و با لحنى جدى پرسید: «چِتونه، آقا؟ حالتون بده؟» جوابى نیامد.
دانیل هق‏هق‏كنان گفت: «اون - مُ مرده - اوون مُمرد... ه...»
مادرش هیس كرد: «ساكت!»
 یكى از «وستشتاتیها» گفت: «یه چیزى بگید؟» و كنار مرد چمباتمه زد.
 دوباره گفت: «نفسش مى‏آد!» و بلند شد.
بعد از دانیل پرسید: «حالا بیا تعریف كن چى كارش كردى؟ از اول تا آخر!»
مادر دانیل گفت: «راحتش بذارید! مثل همیشه داشته بازى مى‏كرده. این یه تفنگ خیلى ساده و بى‏خطره.»
 
مرد روى زمین افتاده بود و جُنب نمى‏خورد.
 دانیل دوباره بنا كرد به سر و صدا «ای اینجا بود - داشت مى‏رفت. این آدم بَده كه -»
مادرش پرسید: «خب، چه كارَت كرد؟»
 - «بگو دیگه!»
- «هیچ‏كار! داشت راه مى‏رفت. منم شلیك كردم.»
«به اون؟»
دانیل داد زد: «بله!»
 مرد وستشتاتى گفت: «آدم ضعیف‏البُنیه‏اى است. شاید ترسیده یا این‏كه قلبش ضعیفه. قضیه فقط همینه!»
 مادر دانیل با صداى بلند گفت: «مى‏خواین بگین كه دانیل من...!»
 - «خب، این خیلى مهم نیست. این دور و برها حتماً پزشكى پیدا مى‏شه.» خانم دكتر ساكن مجتمع مسكونى آن طرف‏تر، همان موقع مى‏رفت ماشینش را از گاراژ دربیاورد. مردم صدایش زدند. به آنها نگاه كرد. اندكى جا خورد. چون نزدیك‏بین بود، متوجه ماجرا نشد. اندكى جلوتر آمد.
«چیزى شده؟ این كیه؟»
 «تازه وارد خانه كنسول!»
    «همون مرد تازه‏وارد! چش شده؟»
«دانیل بهش شلیك كرده!»
 مادر دانیل با عصبانیت غرید: «شلیك! او داشته بازى مى‏كرده، هیچ كارى هم به كار این مردیكه نداشته.»
خانم دكتر پیراهن مرد را كمى بالا كشید، روى قفسه سینه‏اش خم شد. گوشش را چسباند به سینه مرد.
دانیل هق‏هق‏كنان گفت: «اون - مُ مُرده‏س!»
همه داد زدند: «ساكت!»
خانم دكتر گوش خواباند.
 بعد بلند شد و گفت: «طبیعى است! قلبش طبیعى كار مى‏كند! آسیب مهمى ندیده.»
 
مرد دراز كشیده یكهو بلند شد و به حرف آمد: «هیچى‏م نیست!»
نشست. چهارزانو زد و نگاه دوستانه‏اى به جمعیت دور و بر خود كرد.
«سالمم. سالمِ سالم!»
مادر دانیل شگفت‏زده گفت: «عجب مردیكه پررویى!»
مرد «وستشتاتى» فریاد زد: «چى خیال كردید آقاى محترم! مى‏خواید ما را سر كار بذارید؟ كه چى؟»
خانم دكتر بلند شد و با عصبانیت به مرد نگاه كرد و پرسید:
    «این بازیها دیگه چیه؟»
مرد گفت: «متأسفم، مردم خیلى عجله به خرج دادن و زود شما رو خبر كردن!»
مادر دانیل داد زد: «چه افتضاحى! شاید بچه‏م شوكه مى‏شد. شما حیوونید! شما رذلید! باشه نشونتون مى‏دم!»
مرد كه هنوز روى زمین بود، گفت: «نمى‏فهمم چى مى‏گین! بچه شما قصد داشت با من بازى كنه.»
 مادر دانیل داد زد: «نه خیر! به شما شلیك كرد!»
 «ولى من امیدوارم بازى باشه. یا؟ وقتى تفنگى را دست بچه‏اى مى‏دهند، انتظار دارید با آن چه كار كند؟ طبیعیه بلافاصله به روى یكى شلیك مى‏كند. كسى هم كه دوست دارد همبازى بچه شود، خود را مثل مرده‏ها به زمین مى‏اندازد. منم گفتم خب حالا وقتشه. بذار به دل بچه عمل كنم.»
خانم دكتر بدون این‏كه حرفى بزند از آنجا رفت. چند نفر از مردم هم دنبالش. بیشترشان سر تكان مى‏دادند و با هم حرف مى‏زدند. حسابى عصبانى بودند، این را به خوبى مى‏شد از قیافه‏هایشان فهمید.
مردِ بر زمین افتاده گفت: «من كه از كار شماها سر درنمى‏آرم!»
 
 او هم سرش را تكان مى‏داد.
 مردِ وستشتاتى گفت: «متأسفم! ابتكار شما اصلاً خوب نبود! خیلى هم نابجا بود. با این كار، اصلاً در اینجا دوستى پیدا نمى‏كنید! چرا باید بچه‏اى را این‏طور بترسانید؟»
مرد گفت: «قصدم این نبود. اما شاید بشه طور دیگرى همبازى بچه‏ها شد. شاید در بازیهایى بدون تفنگ!»
مرد به مادر دانیل نگاه كرد.
مادر دانیل، اندكى گستاخانه گفت: «این فضولیها به شما نیومده آقا! بچه‏م هر بازى‏اى كه بخواد مى‏كنه! بیا، دانیل! تفنگ رو بردار و...»
دانیل داد كشید: «نه!» و تفنگ را برداشت و دور انداخت.
مادر دانیل گفت: «دانیل! زود تفنگ رو بردار و بیا خونه!»
دانیل داد زد: «نه!»
زن همسایه گفت: «مؤدب باش! تو كه این‏قدر پُررو نبودى!» دانیل زبانش را براى زن درآورد.
بعد مادر دانیل مچ دستش را سفت گرفت، تفنگ را برداشت و به طرف خانه به راه افتاد.
«خُب، دیدى! دیگه با این‏جور آدما حرف نمى‏زنى‏ها!»
 «من باهاش حرف نزدم، فقط بهش شلیك كردم.»
«دیگه به این آدما شلیك هم نباید بكنى! به دوستانت شلیك كن!»
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: iranpoetry.com
 
مطالب پیشنهادی:
داستانی وهم آلود از "اسكار ـ سروتو "
نامزد و مرگ؛ داستانی از ژیل پرو
داستان "کالسکه" از نیكلای گوگول
مرد دزد چهره!
کرگدن‌ها، اثر به یادماندنی اوژن یونسکو