صمد بهرنگی
بعدش تو صورت خواهرم خندید كه من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینكه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت...
 
چند سال پیش در دهی معلم بودم. مدرسه‌ی ما فقط یك اتاق بود كه یك پنجره و یك در به بیرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بیشتر نبود. سی و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان كلاس اول بودند. هشت نفر كلاس دوم. شش نفر كلاس سوم و سه نفرشان كلاس چهارم. مرا آخرهای پاییز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بی معلم مانده بودند و از دیدن من خیلی شادی كردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز كلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و كارخانه‌ی قالیبافی و اینجا و آنجا سر كلاس بكشانم. تقریباً همه‌ی بچه ها بیكار كه می‌ماندند می‌رفتند به كارخانه‌ی حاجی قلی فرشباف. زرنگترینشان ده پانزده ریالی درآمد روزانه داشت. این حاجی قلی از شهر آمده بود. صرفه اش در این بود. كارگران شهری پول پیشكی می‌خواستند و از چهار تومان كمتر نمی‌گرفتند. اما بالاترین مزد در ده 25 ریال تا 35 ریال بود.
ده روز بیشتر نبود من به ده آمده بودم كه برف بارید و زمین یخ بست. شكافهای در و پنجره را كاغذ چسباندیم كه سرما تو نیاید.
 
روزی برای كلاس چهارم و سوم دیكته می‌گفتم. كلاس اول و دوم بیرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبكی شده بود. از پنجره می‌دیدم كه بچه ها سگ ولگردی را دوره كرده اند و بر سر و رویش گلوله‌ی برف می‌زنند. تابستانها با سنگ و كلوخ دنبال سگها می‌افتادند، زمستانها با گلوله‌ی برف.
كمی‌ بعد صدای نازكی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. لبوی داغ و شیرین آوردم!..
از مبصر كلاس پرسیدم: مش كاظم، این كیه؟
مش كاظم گفت: كس دیگری نیست، آقا... تاری وردی است، آقا... زمستانها لبو می‌فروشد... می‌خواهی بش بگویم بیاید تو.
من در را باز كردم و تاری وردی با كشك سابی لبوش تو آمد. شال نخی كهنه ای بر سر و رویش پیچیده بود. یك لنگه از كفشهاش گالش بود و یك لنگه اش از همین كفشهای معمولی مردانه. كت مردانه اش تا زانوهاش می‌رسید، دستهاش توی آستین كتش پنهان می‌شد. نوك بینی اش از سرما سرخ شده بود. رویهم ده دوازده سال داشت.
سلام كرد. كشك سابی را روی زمین گذاشت. گفت: اجازه می‌دهی آقا دستهام را گرم كنم؟
بچه ها او را كنار بخاری كشاندند. من صندلی ام را بش تعارف كردم. ننشست. گفت: نه آقا. همینجور روی زمین هم می‌توانم بنشینم.
بچه های دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، كلاس شلوغ شده بود. همه را سر جایشان نشاندم.
تاری وردی كمی‌ كه گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟
 
و بی آنكه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرك و چند رنگ روی كشك سابی را كنار زد. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. كاردی دسته شاخی مال «سردری» روی لبوها بود. تاری وردی لبویی انتخاب كرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا... ممكن است دستهای من ... خوب دیگر ما دهاتی هستیم ... شهر ندیده ایم ... رسم و رسوم نمی‌دانیم...
مثل پیرمرد دنیا دیده حرف می‌زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چركش كنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. یك گاز زدم. شیرین شیرین بود.
نوروز از آخر كلاس گفت: آقا... لبوی هیچكس مثل تاری وردی شیرین نمی‌شود ... آقا.
مش كاظم گفت: آقا، خواهرش می‌پزد، این هم می‌فروشد... ننه اش مریض است، آقا.
من به روی تاری وردی نگاه كردم. لبخند شیرین و مردانه ای روی لبانش بود. شال گردن نخی اش را باز كرده بود. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر كسی كسب و كاری دارد دیگر، آقا... ما هم این كاره ایم.
من گفتم: ننه ات چه اش است، تاری وردی؟
گفت: پاهاش تكان نمی‌خورد. كدخدا می‌گوید فلج شده. چی شده. خوب نمی‌دانم من، آقا.
گفتم: پدرت...
حرفم را برید و گفت: مرده.
یكی از بچه ها گفت: بش می‌گفتند عسگر قاچاقچی، آقا.
تاری وردی گفت: اسب سواری خوب بلد بود. آخرش روزی سر كوهها گلوله خورد و مرد. امنیه ها زدندش. روی اسب زدندش.
كمی‌ هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: این دفعه مهمان من، دفعه‌ی دیگر پول می‌دهی. نگاه نكن كه دهاتی هستیم، یك كمی ‌ادب و اینها سرمان می‌شود، آقا.
تاری وردی توی برف می‌رفت طرف ده و ما صدایش را می‌شنیدیم كه می‌گفت: آی لبو!.. لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم!..
دو تا سگ دور و برش می‌پلكیدند و دم تكان می‌دادند.
بچه ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش «سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. بعدش به فلاكت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی قلی فرشباف. بعدش با حاجی قلی دعواشان شد و بیرون آمدند.
رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی بیشرف خواهرش را اذیت می‌كرد. با نظر بد بش نگاه می‌كرد، آقا.
ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی می‌خواست، آقا، حاجی قلی را با دفه بكشدش، آ...
***
تاری وردی هر روز یكی دو بار به كلاس سر می‌زد. گاهی هم پس از تمام كردن لبوهاش می‌آمد و سر كلاس می‌نشست به درس گوش می‌كرد.
روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجی قلی دعوات شده. می‌توانی به من بگویی چطور؟
تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا. سرتان را درد می‌آورم.
گفتم: خیلی هم خوشم می‌آید كه از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم.
بعد تاری وردی شروع به صحبت كرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجی قلی كار می‌كردیم. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. من زیردست او كار می‌كردم. او می‌گرفت دو تومن، من هم یك چیزی كمتر از او. دو سه سالی پیش بود. مادرم باز مریض بود. كار نمی‌كرد اما زمینگیر هم نبود. تو كارخانه سی تا چهل بچه‌ی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – كه پنج شش استادكار داشتیم. من و خواهرم صبح می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم. و بعد از ظهر می‌رفتیم و عصر برمی‌گشتیم. خواهرم در كارخانه چادر سرش می‌كرد اما دیگر از كسی رو نمی‌گرفت. استادكارها كه جای پدر ما بودند و دیگران هم كه بچه بودند و حاجی قلی هم كه ارباب بود.
آقا، این آخرها حاجی قلی بیشرف می‌آمد می‌ایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه می‌كرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من می‌كشید و بیخودی می‌خندید و رد می‌شد. من بد به دلم نمی‌آوردم كه اربابمان است و دارد محبت می‌كند. مدتی گذشت. یك روز پنجشنبه كه مزد هفتگی‌مان را می‌گرفتیم، یك تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او می‌كنید.
 
بعدش تو صورت خواهرم خندید كه من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینكه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فكر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمی‌گیرید.
از فردا من دیدم استادكارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ می‌كنند و زیرگوشی یك حرفهایی می‌زنند كه انگار می‌خواستند من و خواهرم نشنویم.
آقا! روز پنجشنبه‌ی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. حاجی خودش گفته بود كه وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا می‌آیم خانه تان. یك حرفهایی با ننه‌تان دارم.
بعد تو صورت خواهرم خندید كه من هیچ خوشم نیامد. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت.
می‌بخشی، آقا، مرا. خودت گفتی همه اش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. ننه ام بدش می‌آید.
حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. برای تو و ننه ات نیست كه بدتان بیاید یا خوشتان...
آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو كند كه خواهرم عقب كشید و بیرون دوید. از غیظم گریه ام می‌گرفت. دفه ای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و كمك خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننه ام كز كرده بود و گریه می‌كرد.
 
شب، آقا، كدخدا آمد. حاجی قلی از دست من شكایت كرده و نیز گفته بود كه: می‌خواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را می‌سپردم دست امنیه ها پدرش را در می‌آوردند. بعد كدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. آره یا نه؟
زن و بچه ی حاجی قلی حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. می‌بخشی آقا، مرا. عین یك خوك گنده است. چاق و خپله با یك ریش كوتاه سیاه و سفید، یك دست دندان مصنوعی كه چند تاش طلاست و یك تسبیح دراز در دستش. دور از شما، یك خوك گنده‌ی پیر و پاتال.
ننه ام به كدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یكی را به آن پیر كفتار نمی‌دهم. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. كدخدا، تو خودت كه میدانی اینجور آدمها نمی‌آیند با ما دهاتی‌ها قوم و خویش راست راستی بشوند...
كدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست می‌گویی. حاجی قلی صیغه می‌خواهد. اما اگر قبول نكنی بچه‌ها را بیرون می‌كند، بعد هم دردسر امنیه هاست و اینها... این را هم بدان!
خواهرم پشت ننه ام كز كرده بود و میان هق هق گریه اش می‌گفت: من دیگر به كارخانه نخواهم رفت... مرا می‌كشد... ازش می‌ترسم...
صبح خواهرم سر كار نرفت. من تنها رفتم. حاجی قلی دم در ایستاده بود و تسبیح می‌گرداند. من ترسیدم، آقا. نزدیك نشدم. حاجی قلی كه زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو، كاریت ندارم.
من ترسان ترسان نزدیك به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توحیاط كارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها كردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. آنقدر كتكم زده بود كه آش و لاش شده بودم. فریاد زدم كه: قرمساق بیشرف، حالا بت نشان می‌دهم كه با كی طرفی... مرا می‌گویند پسر عسگر قاچاقچی...
تاری وردی نفسی تازه كرد و دوباره گفت: آقا، می‌خواستم همانجا بكشمش. كارگرها جمع شدند و بردندم خانه‌مان. من از غیظم گریه می‌كردم و خودم را به زمین می‌زدم و فحش می‌دادم و خون از زخم صورتم می‌ریخت... آخر آرام شدم.
یك بزی داشتیم. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. فروختیمش و با مختصر پولی كه ذخیره كرده بودیم یكی دو ماه گذراندیم. آخر خواهرم رفت پیش زن نان پز و من هم هر كاری پیش آمد دنبالش رفتم...
گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمی‌كند؟
گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داریم جهیز تهیه می‌كنیم كه عروسی بكنند.
***
 
امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. تاری وردی را توی صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور كردی؟
گفت: آره. عروسی هم كرده... حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع می‌كنم. آخر از وقتی خواهرم رفته خانه‌ی شوهر، ننه ام دست تنها مانده. یك كسی می‌خواهد كه زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود... بی ادبی شد. می‌بخشی ام، آقا.
   
 
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ
www.seemorgh.com/culture
منبع: forum.persiantools.com
 
مطالب پیشنهادی:
داستان کوتاه صمد بهرنگی
 لالایی لیلی؛ داستان برگزیده داوران جایزه هوشنگ گلشیری
 کلاس درس؛ داستانی از غلام‌حسین ساعدی
نقشبندان؛ اثر هوشنگ گلشیری
 «شکار» عباس معروفی