وقتی تصمیم گرفتیم ادواج کنیم قبلش از خونه خاله گوری به پدر و مادرش زنگ زدیم و بهشون گفتیم که ما ازدواج کردیم! خیلی عصبانی شدن. مادرش غذا خوردنو گذاشت کنار...


نام همسر من « گوری » است، پدر و مادر گوری به شدت مخالف ازدواج مان بودند. مادرش تهدید کرده بود خود کشی می‌کند! یه بار من با یه قیافه دیگه به تولدش رفتم! اسمی رو به کار بردم که تو سریال فاوجی صدام می‌کردن، ولی وقتی اونا منو شناختن جهنمی به پا شد!
اونا یه خونواده پنجایی خیلی اصیل هستن. منو از همه اعضای خانوادش ترسونده بودن. مجبور بودم دل تک تک اعضای خانوادشو یکی یکی به دست بیارم.
با یکی از دایی‌هاش که پشت تلفن حرف زدم بهم گفت: به خواهر زاده من نزدیک نشو وگرنه ...! ولی بعد که دیدمش دیدم خیلی مهربونه! پسرخاله‌هاشو با خودم می‌بردم تفریح، کم کم همه‌شون ازم خوش شون اومد و بهم امیدواری دادن که پدر و مادر گوری رو راضی می‌کنن، ولی اونا قبول نمی‌کردن...
گوری توی خونه حبس شده بود! همیشه به من می‌گفت: شاهرخ تو، مامان بابای منو نمی‌شناسی... تو خیلی همه چیزو ساده می‌گیری! و من همیشه بهش می‌گفتم: همه چیز درست می‌شه..!
ده سال دیگه به همه این روزا می‌خندیم..! و این دقیقا ً کاریه که الان می‌کنیم! بعضی شب‌ها که می‌شینیم و درباره گذشته فکر می‌کنیم، حسابی می‌خندیم.
 
 
یه بار گوری حسابی قاطی کرد!! فکر کردم من با غیرتی که دارم اذیتش می‌کنم! راست می‌گفت، یه زمانی بود که من خیلی روی گوری حساسیت نشون می‌دادم ... اینا به خاطر این بود که زیاد همدیگرو نمی‌دیدم. اما اون نتونست تحمل کنه. این بود که سال 1989 منو ول کرد و بدون این که بهم بگه با دوستاش اومد بمبئی.
وقتی فهمیدم حسابی قاطی کردم! قبل از این که بره، اومد پیشم. اون روز تولدش بود و من اتاقمو با یه عالمه بادکنک تزئین کرده بودم و کلی کادو براش خریده بودم. وقتی اتاقمو دید خیلی گریه کرد. من فکر کردم به خاطر ناراحتیه زیادیه که خانوادش بهم وارد می‌کنن، ولی بهم نگفت که می‌خواد بره ... وقتی فهمیدم رفته، به مادرم گفتم. اون بهم گفت برم و دختری که دوستش دارم رو برگردونم.
بهم ده هزار روپیه داد و من با دوستانم اومدم بمبئی دنبالش. چند روز دنبالش گشتیم، شب‌ها مجبور بودیم تو خیابون کنار ساحل هتل تاج بخوابیم! همه جا رو دنبالش گشتیم به خصوص ساحل‌ها.
گوری عاشق ساحل بود. پول‌هامون تقریبا ً تموم شده بود، مجبور شدم دوربینم رو بفروشم. من قیافه گوری رو برای مردم توضیح می‌دادم، به همه می‌گفتم یه دوسته و گمش کردم. همه جا رو گشتیم تا این که یه بار یکی ما رو برد به یه ساحل خصوصی. رفتیم توی ساحل و گوری اون جا بود! ایستاده بود توی آب، با دیدن هم گریه کردیم. اون موقع بود که فهمیدم بی دلیل حساسیت نشون می‌دادم. همین طور فهمیدم که هیچ کس بیشتر از من نمی‌تونه گوری رو دوست داشته باشه و این بهم اعتماد به نفس خیلی زیادی داد
 
 
وقتی تصمیم گرفتیم ادواج کنیم قبلش از خونه خاله گوری به پدر و مادرش زنگ زدیم و بهشون گفتیم که ما ازدواج کردیم! خیلی عصبانی شدن. مادرش غذا خوردنو گذاشت کنار. وضع خونشون حسابی ریخته بود به هم. رفتم که پدرشو ببینم، احساس گناه می‌کردم. وقتی باهاشون صحبت کردم فکر می‌کنم چاره دیگه‌ای نداشتن جز این که قبول کنن. الأن می‌تونم احساس پدر و مادر گوری رو درک کنم، اونا یه خونواده 15 نفری سفت و سخت پنجابی بودن که گوری جوان ترین شون بود.
تصور کنین که اون بگه می‌خواد با یه پسر دیگه، با یه فرهنگ و رفتار دیگه با یه شغل متفاوت ازدواج کنه ... هیچ نقطه مثبتی برای من نبود. اونا رو سرزنش نمی‌کنم. اونا حتما ً فکرمی‌کردن می‌تونن شوهر خیلی بهتری برای دخترشون پیدا کنن. ما هیچ وقت نمی‌خواستیم کاری بر خلاف خواسته خانوادهامون بکنیم.
فکر فرار حتی یه بار هم به سرمون نزد اما مطمئن بودیم که حتما ً با هم عروسی می‌کنیم... وقتی که من، پدر و مادر گوری رو دیدم اصلا ً روی زبونم نمی‌اومد بگم: «من دخترتونو دوست دارم!» به نظرم خیلی احمقانه می‌اومد! به خاطر این من هیچ وقت نمی‌تونستم گوری رو بیشتر از اونا دوست داشته باشم. اونا گوری رو به دنیا آورده بودن و بزرگش کرده بودن، عشق من هیچ وقت نمی‌تونست جانشینی برای عشق اونا باشه.
مراسم ازدواج مون هم به رسم مسلمانها برگزار شد. ما می‌خواستیم یه مراسم ساده داشته باشیم. پدر و مادر گوری آخر شب وقتی گوری نشست توی ماشین شروع کردن به گریه کردن، بعد همه خانوادشون هم شروع کردن به گریه کردن. منم که دیدم این جوریه گفتم: اگه اینقدر ناراحتین، می‌تونین دخترتونو پیش خودتون نگه دارین، من می‌آم می‌بینمش و می‌رم!

در مورد بچه‌هام، دلم می‌خواد پسرم تا 16 سالگی حسابی شر و شلوغ باشه که بتونه بعد از اون پسر خوبی باشه! موقع به دنیا آمدن «آریان»، حال گوری خیلی بد شد. زایمانش خیلی خطرناک بود. اون موقع من فقط می‌خواستم گوری سالم بمونه، اجازه هم دادم اگه خیلی وضع وخیم شد اول گوری رو نجات بدن ... ولی الأن همه چیز آریان ... آریان ... آریان...!!

درباره دخترم همه عشقی که توی وجودم هست رو بهش می‌دم... با وجود این که همسرم فکر می‌کنه من دیوونه‌ام دلم می‌خواد با دخترم رفیق و صمیمی‌باشم. پدر و مادر من بهترین دوستان من بودن، به همین ترتیب منم می‌خوام صمیمی‌ترین دوست بچه هام باشم ... من به گوری احترام می‌ذارم برای این که اون یه زنه و مادر بچه‌هام. دوستش دارم چون خیلی صادقه و تکمیل کننده منه. اون بهم یاد داد چه طور توی زندگیم سیاست داشته باشم! اون همیشه بهم می‌گه که خیلی چیزهایی رو می‌گم که نباید بگم، اون ثابت ترین و محکم ترین عامل توی زندگی منه و به خاطر موقعیت و یافته‌هام نیست که اون به  من احترام می‌ذاره، اون منو دوست داره به خاطر این که من می‌خندونمش! نمی‌دونم ... من اونو می‌خندونم؟
 
گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ
www.seemorgh.com/entertainment
منبع: مجله خانواده سبز
نشر اختصاصی سیمرغ
 
مطالب جالب دیگر:
ملکه زیبایی کل جهان انتخاب شد(+عکس)
دیروز ملکه زیبایی، امروز رئیس مجلس!!(+عکس)
فروش عروسک شبیه "آنجلینا جولی" به مبلغ 3 هزار دلار!!(+عکس)
مردانِ زن نمای سینمای ایران(+عکس)
تصاویر دیدنی، کودکی و جوانی ستاره‌های بالیوود!
تصویر پاسپورت نانسی عجرم
زنی که به همراه 3مرد زنده به گور شده بود پس از 10روز از قبر بیرون آمد!!