مرضیه احساس میکند همسرش ، وحید ، جذابیتهای خود را از دست داده و به شدت خسته کننده شده است در حالیکه وحید معتقد است مرضیه خوبیهای او را نمیبیند. آیا این زندگی دوام خواهد داشت؟
" از لحاظ رابطه زناشویی هیچ جذابیتی برای هم نداریم و فقط ادای زوج های موفق را در میآوریم او به شدت چاق شده و لباسهای از مد افتاده و قدیمی میپوشد. اینطوری او چندین سال بزرگتر از سنش به نظر میرسد."
پدر و مادر ایده آل گرایی که استانداردهای فوق العاده بالای آنها از نظر من دست نیافتنی بود. اگر موهایم را با یک مدل جدید کوتاه میکردم، میگفتند این مدل گوشتالو بودن صورتت را بیشتر جلوه گر میکند. در حقیقت پدرم آنقدر نسبت به تناسب اندام من حساس بود که در سن 16 سالگی مرا پیش متخصصین تغذیه میبرد و از آنها برای تناسب اندام من مشاوره میخواست او به طرز عجیبی روز ظاهر من حساس بود و دوست داشت من از هز نظر عالی باشم. در عوض برادر کوچکم، تام، فرزند ایده آل و محبوب پدر و مادرم بود. من مجبور بودم کارهای خسته کنندۀ روزانه ام را شخصا" انجام دهم در حالی که مادرم بعد از رفتن تام به مدرسه تخت او را مرتب میکرد."
" اولین ملاقات من و وحید در محفل دوستانمان انجام گرفت. ما قبلا" هرگز همدیگر را ندیده بودیم. من دانشجوی سال اول بودم و او دانشجوی سال دوم بود. من خیلی زود جذب صورت مردانه و زیبای او شدم، شاید به خاطر اینکه او بزرگتر از پسرهایی بود که اطراف من بودند. مکالمات میان ما خیلی زود به حالت صمیمانه در آمد .
و زن ادامه میدهد :
" وحید، همۀ خصوصیات مردانه ای که من دوست داشتم را داشت __ مهربان، باهوش، جاه طلب __ ضمن آنکه اهدافمان هم در زندگی مشترک بود. من احساس میکردم نیمۀ گمشده ام را پیدا کرده ام. در طول دوران تحصیل با هم ارتباط داشتیم و بلافاصله بعد از فارغ التحصیلی من، ازدواج کردیم. "
" روزهای اول ازدواجمان هر دو بسیار خوشحال و بیقرار هم بودیم. من در یک دبستان درس میدادم – این شغلی بود که والدین من اصرار به انتخاب آن داشتند در حالی که من خودم ترجیح میدادم رشتۀ کتابداری بخوانم و با توجه به اینکه وحید در رشتۀ بیمه تحصیل میکرد میخواستیم روزی با هم یک شرکت تاسیس کنیم. ما تفریحات مفرحی با هم داشتیم، بدمینتون بازی میکردیم ، به سفر میرفتیم و...آخر هفتهها هم اغلب به مجالس هنری میرفتیم چون من شعر میگفتم و وحید به عکاسی علاقمند بود."
آنها اصرار داشتند که ما همۀ تعطیلاتمان را با آنها بگذرانیم و ما را از بچه دار شدن منع میکردند به این بهانه که هنوز زود است، یا مثلا" دیگر از اجاره نشینی دست بردارید و باید خانه بخرید. وحید میگوید من بیش از حد به خانواده ام وابسته ام و باید روابطم را با آنها محدودتر کنم. اما من نمیتوانم مقابل آنها بایستم. حداقل هنوز نمیتوانم."
" وقتی مانا بدنیا آمد، شش سال از ازدواج ما میگذشت. ما تازه توانسته بودیم خانه ای بخریم و وحید کار در دفتر نمایندگی خودش را شروع کرده بود. 3 سال بعد زندگی ما منحصرا" به بچه و کارهای روزمره برای امرار معاش اختصاص داشت. دیگر همۀ تفریحات ما خانوادگی بود. وحید با وسواس به کار خود و آنچه که او آن را اموالمان مینامید، مشغول بود. بنابراین همۀ اوقات او متعلق به کارش بود و وقتی خانه بود هم خودش را با باغچۀ جلوی خانه مشغول میکرد."
بالاخره به اینجا رسیدیم که در یک خانۀ مشترک هر کدام زندگی خودمان را داریم و تنها ارتباط ما زمانی است که با بچهها سر میز شام مینشینیم. وقتی بچهها میخوابند من در تخت خواب کتاب میخوانم و او یا تلویزیون تماشا میکند و یا روی پروژههایی که از محل کار به خانه میآورد کار میکند. دیگر واقعا" نا امید شده ام و احساس میکنم وحید دیگر هیچ جذابیتی برای من ندارد؛ فکر میکنم وحید دیگر هرگز نمیتواند مرا خوشحال کند."
مرد:
" درسته که من همۀ تفریحاتم را کنار گذاشته ام، اما من در مورد کار و خانواده ام حرف دارم. از کی تا حالا خوشبختی مرضیه به عکس گرفتن وبدمینتون بازی کردن من وابسته شده است؟ ضمن آنکه منهم میتوانم همین حرفها را در مورد مرضیه بزنم. آخرین باری که او شعر گفته یا در مورد موضوع یک کتاب جالب با من صحبت کرده است کی بوده؟ "
" مرضیه نمیتواند باور کند که ما دیگر جوانان پر هیجان و مجرد و سبک سر نیستیم. ما حالا دیگر باید به بزرگ کردن بچهها، مدیریت کار و ادارۀ خانه و زندگی مان بپردازیم. ما به اهدافمان رسیده ایم، اما مرضیه هنوز هم مسحور و مجذوب آزادیها و لذات تجردی دوستش میشود. او افکار مغشوشی در مورد ازدواج و وظایف مادری در سر مرضیه فرو کرده است. میگوید اختصاص وقت به انجام وظایف مادری و ادارۀ زندگی مشترک یعنی سوزاندن آن وقت و هدر دادن فرصتها. تا جایی که من میدانم روح انگیز یک محرک منفی در زندگی ما است و اوست که تاثیر بدی روی مرضیه و زندگی ما میگذارد. "
" بعد از سالها، حالا احساس میکنم زیر پایم خالی شده است. همیشه باید نگران از عصبانیتهای مرضیه و حرفهای نیشدار او باشم. روابط زناشویی ما دیگر تقریبا" متوقف شده؛ آنقدر مرضیه مرا از خودش رانده که دیگر سراغش نمیروم. او دائما" مرا آزار میدهد. اگر من خودم را با باغچۀ خانه هم مشغول کنم میگوید تو به گیاهان بیشتر از من اهمیت میدهی. به شدت دمدمیمزاج شده، راستش را بخواهید من ترجیح میدهم با باغچۀ خانه سرگرم باشم تا با او باشم."
" من در اراک بزرگ شده ام. مادر و پدرم قوانین اخلاقی سخت و شدیدی برای من و خواهرم تعیین کرده بودند. من در کنار پدرم کار میکردم . امروز من به همۀ اموال و داراییهایی که بدست آورده ایم افتخار میکنم. بنابراین امروز میخواهم کاری که از دست خودم بر میآید را به دیگری واگذار کنم. حال مرضیه به جای قدردانی از زحمات و تلاشهای من برای تامین رفاهیات زندگی امان، این رفتار زننده را انجام میدهد."
" الآن که فکر میکنم از اینکه چطور به سادگی عاشق مرضیه شدم تعجب میکنم. مرضیه از همۀ دخترانی که من با آنها ارتباط داشتم کوچکتر بود ولی در عین حال باهوش تر، بشاش تر و خالصتر هم بود. من از صورت زیبای او هم خیلی خوشم میآید – او یک خانم بلوند زیبا است _ و ویژگیهای شخصیتی مشابهی با هم داریم. والدین او همیشه او را تحت فشار میگذارند و این مشکل خیلی خیلی بزرگتر از مشکلاتی است که مرضیه به آنها اشاره میکند. او میخواسته که یک کتابدار بشود اما برای رضایت پدر و مادرش معلم شده است. مادرش _ خودخواه ترین و مغرورترین فردی که من در زندگی ام دیده ام _ روزی هشت بار به او زنگ میزند و مدام در مورد همه چیز به او هشدار میدهد و از همه چیز زندگی ما ایراد میگیرد. اگر مرضیه فراموش کند برای یکی از بستگانش کارت تبریک تولد بفرستد، باید به مادرش پاسخگو باشد. پدر مرضیه نیز همانقدر بد رفتار میکند. او هم بر حرفهای خودش پافشاری میکند و اصرار دارد که حق با اوست و بس. روی هر نکته ای آنقدر توضیح و استدلال میکند که مخاطب را وادار میکند که تسلیم شود و دهانش را ببندد. من دیگر نمیتوانم آنها را تحمل کنم و به همین دلیل هم از مرضیه خواسته ام که روابطمان را با آنها محدود کند. اما حتی اگر آنها در مورد من بد و بیراه و ناسزا هم بگویند، او حاضر نمیشود هیچ قدمیبرای تغییر این شرایط بردارد."
" در مورد وظایف نگهداری از بچهها هم مرضیه خیلی بی انصافی میکند. کار او ساعت سه بعدازظهر تمام میشود، یعنی بعد از تعطیلی مدرسه او دیگر کاری ندارد درحالی که آن ساعت بحبوحۀ شلوغی کار من است. من نمیتوانم وسط روز کارم را رها کنم و رانندۀ بچهها بشوم و به این کلاس و آن کلاس ببرمشان. وقتی سر کار نیستم میتوانم هرکجا که مانا یا ماهک بخواهند ببرمشان، در کارهای خانه به مرضیه کمک کنم، آنها را به پارک ببرم؛ ولی از مرضیه بپرسید آیا او اجازۀ این کارها را به من میدهد؟"
" و اما در مورد ظاهر و قیافه و طرز لباس پوشیدن ...این حرفها را اولین بار است که میشنوم. او هرگز به من نگفته بود که از قیافه، لباسها و اضافه وزن من متنفر است. ضمن آنکه او بیشتر اوقات خودش لباسهای مرا میخرد و همیشه هر چه خریده است مطابق روز بوده."
از اینکه مرضیه دیگر مرا دوست ندارد عصبانی نیستم... ولی به شدت دلم شکست از اینکه فهمیدم چه احساسی نسبت به من دارد. من به نوبۀ خودم حاضرم هر کاری که میتوانم برای ترمیم این رابطه انجام دهم؛ اما نیمی از این کار به عهدۀ اوست و او هم باید بخواهد که مشکلاتمان حل شوند و برای این کار باید حاضر به اصلاح رفتار خود نیز باشد."
" ابتدا تاثیر دوران کودکی مرضیه در رفتار امروز او را مورد بررسی قرار دادم. بعد از اینکه صحبتهای او را در مورد پدر و مادرش شنیدم، به این نتیجه رسیدم که هر دو آدمهای خودخواه و خود محوری بوده اند و میل به دخالت و به کرسی نشاندن حرف خودشان در هر دوی آنها شدیدا" نمود دارد؛ در عین حال هیچ یک هم هرگز قبول نخواهند کرد که گاه ممکن است اشتباه کنند. بچههای پدر و مادرهای خودخواه اغلب در بزرگسالی احساس ناامنی و افسردگی دارند ؛ از تلاش در جهت راضی کردن والدین سخت گیر خود خسته اند ؛ رضایتی که بسیار کوتاه مدت است و این چرخه مدام تکرار میشود. مرضیه نمونۀ بارز این ادعا است. او هر آنچه را که والدینش از او خواسته اند را انجام داده است؛ از معلم شدن گرفته تا ارسال کارت تبریک تولد برای اقوام دور و نزدیک. اما هیچ کدام از آنها هیچ وقت کافی نبوده و همین مسئله او را عصبی کرده و به بن بست رسانده است. او بیش از حد از خود توقع دارد. راضی نگه داشتن پدر و مادر، بچه داری، رسیدگی به خانه، شوهرداری و کار در بیرون از خانه... بدون یک برنامه ریزی اصولی و صحیح. آنگاه وقتی زندگی اجازۀ تحقق همۀ این اهداف را به او نمیدهد، نا امید میشود و احساس تیره بختی میکند."
من به او گفتم: " افراد خودخواه هرگز مسئولیت رفتار خود را به عهده نمیگیرند. بنابراین هرگز هم تغییر نمیکنند. پس هر چه زودتر روابط خود را با والدینت محدود کنی، زودتر به نتیجه خواهی رسید. " به این ترتیب مرضیه شروع کرد به رد بعضی از دعوتهای آنها، تلفنهایش را به آنان کمتر کرد، و وقتی موضوع بحران سازی را مطرح میکردند سعی میکرد موضوع بحث را عوض کند. در میان راه جلسات مشاوره، والدین مرضیه بازنشسته شدند و به شهرستان نقل مکان کردند و اینگونه کار برای ما راحت تر شد. مرضیه میگوید:" من هرگز ارتباطم را با آنها قطع نکردم، ولی حالا دیگر یاد گرفته ام که چگونه از دخالتهای آنها جلوگیری کنم."
" همچنین به نظر من ارتباط داشتن با روح انگیز، که مرضیه حسرت زندگی پرهیجان و آزاد او را میخورد، یکی دیگر از مسببهای نارضایتیهای مرضیه است. بنابراین از مرضیه خواستم که فعلا" اصلا" به او فکر نکند. این کار هم به سادگی امکان پذیر بود چون دوستش به شدت مشغول رتق و فتق پروژۀ طلاق خود بود و قصد عزیمت به شهری دیگر را داشت. با رفتن او مرضیه دیگر تحت تاثیر و مورد بازجوییهای او نیز نبود."
و مشاور ادامه میدهد:
" بعد از آن، مرضیه به لفظ به پشیمانی خود در مورد اینکه یک کتابدار نشده، اعتراف کرد. من به او پیشنهاد کردم که در یک کلاس آموزش کتابداری شرکت کند. بلافاصله بعد از اتمام این دوره او به عنوان کتابدار در یک مدرسه استخدام شد و این مسئله موجب رضایت و بازسازی شخصیتی در او شد که قبلا" هرگز تجربه نکرده بود. به این ترتیب او با خوشبینی و اشتیاق در ادامۀ مسیر مصمم تر شد."
" و اما در مورد وحید : او نیز به انگیزه سازی نیاز داشت. او واقعا" به کار خود و به باغبانی علاقه داشت، ولی افراط در هر دو مورد او را از توجه به مرضیه باز داشته بود. من او را متقاعد کردم کهکمی از حجم کاریش کم کند و باغبانی را نیز کاهش دهد. او با یک رژیم مناسب و برنامۀ پیاده روی فشرده به همراه مرضیه حدود 10 کیلو وزن کم کرد و با مرضیه رفتند و چند دست لباس جدید انتخاب کردند و خریدند. این تغییر قیافۀ ظاهری هر دوی آنها را سر شوق آورده بود و حالت هر دو را عوض کرد."
" علاوه بر همۀ اینها به هردویشان پیشنهاد کردم برای دو روز در ماه برای بچهها پرستار بگیرند و دو نفری با هم بیرون بروند و به لذات و تفریحات مورد علاقه اشان بپردازند. مرضیه میگوید: " ما باهم به سینما میرویم، بیرون شام میخوریم و با خیال راحت و بدون مزاحمت در مورد همه چیز با هم حرف میزنیم. درست مثل وقتی که تازه ازدواج کرده بودیم." به این شکل ارتباط عاطفی میان آن دو محکم تر شد و ارتباط زناشویی میان آنها از سر گرفته شد. همچنین آنها کارهای هنری خود را نیز دوباره شروع کردند و حتی توانستند چند عکس و چند قطعه از اشعارشان را نیز در نمایشگاههای هنری به فروش برسانند. وحید میگوید: " از بین رفتن حالتهای عصبی و مشکلات ، باعث شده تا خلاقیت بیشتری در کارهای هنری از خود نشان دهیم."
تهیه و ترجمه:گروه سبک زندگی سیمرغ
www.seemorgh.com/lifestyle
اختصاصی سیمرغ