به ایشان گفتم آقا فیلم ساخته شده من چطور لباس هنرپیشه را عوض كنم؟ او در جواب به من گفت كه گفته بودند شما خیلی سرسخت و لجباز هستید! من نمی‌توانستم به ایشان بفهمانم كه...
 
   «سینایی همواره به غرب نگاه كرده اما در سینمایش غرب‌زده نبوده است.» این جمله‌ای است كه محمدرضا اصلانی چند سال پیش در مراسم تجلیل از خسرو سینایی گفت. كارگردانی كه در ۴۰ سال گذشته بدون حاشیه فیلم‌های متعدد مستند و داستانی ساخته، درباره نقاشی و موسیقی تحقیق كرده و چندین كتاب منتشر كرده است اما هرگز به اندازه فیلمسازهای دیگر در رسانه‌ها مطرح نبوده. خسرو سینایی امسال نشان «شوالیه» را از كشور لهستان دریافت كرد. اما خبر این اتفاق هم در هیاهوی «جشن خانه سینما» گم شد و كمتر كسی به اهمیت آن پرداخت. همین موضوع دلیلی شد تا برای گفت‌و‌گویی سراغ خسرو سینایی برویم. اما بحث ما محدود به این «نشان» نشد و خاطرات و خطرات فیلمسازی در سینمای ایران هم وارد دیالوگ ما شد. گفت‌و‌گویی كه نشان می‌دهد استاد سپیدموی سینما چگونه در شرایط سخت دوام آورده است. 

* اگر فیلم‌های شما را از ابتدا تا كنون بررسی كنیم می‌بینیم در بیشتر آنها موضوع پناهنده‌ها و آوارگان مطرح است. چه در آثار مستند و چه در فیلم‌های داستانی همیشه رگه‌هایی از این مضمون دیده می‌شود...
 
... شاید. راستش خیلی آگاهانه نبوده. اما الان كه می‌گویید می‌بینم درست است. حتی در فیلم كوتاهی كه برای بی‌بی‌سی ساخته‌ام موضوع اصلی همین آوارگان و پناهندگان بود. اما خب خیلی آگاهانه و عمدی این مسیر را دنبال نكرده‌ام.

* اتفاقا همین فیلم «مرثیه گمشده» هم كه برایش مدال «شوالیه» گرفته‌اید موضوعی درباره آوارگان دارد. ▪ این پروژه از چه زمانی برایتان جدی شد؟
من كارم برای ساخت فیلم «مرثیه گمشده» را از سال ۴۹ شروع كردم و ساخت آن تا سال ۶۲ ادامه پیدا كرد.

* یعنی ۱۳ سال طول كشید؟

 تقریبا. سال ۴۹ من به داستان مهاجران لهستانی پی بردم كه البته به صورت مفصل در فیلم دیده می‌شود. از آن موقع كوشش‌های زیادی صورت گرفت تا یك تهیه‌كننده برای آن پیدا شود و آن طور كه مرسوم بود مورد بی‌اعتنایی وزارت فرهنگ و هنر آن زمان قرار گرفت. آنها می‌گفتند این موضوعی است كه مربوط به جنگ جهانی است و به درد نمی‌خورد. اما یك‌دفعه سال ۵۴ به تلویزیون دعوت شدم و به من گفتند اگر هنوز دنبال ساخت فیلمی درباره لهستانی‌ها هستید می‌توانید كارتان را شروع كنید. 

* چه اتفاقی افتاده بود؟

 ماجرا این‌جوری بود كه آن زمان شاه و همسرش به زلاندنو رفته بودند. وقتی از هواپیما پیاده می‌شوند یك عده جوان لهستانی به پیشوازشان می‌آیند و سرود می‌خوانند. وقتی درباره این لهستانی‌ها می‌پرسند به آنها گفتند اینها بچه‌های یتیمی هستند كه زمانی در اصفهان مهمان كشور ایران بوده‌اند و حالا آمده‌اند تا از مردم ایران تشكر كنند. این بود كه موضوع برای تلویزیون ایران جالب شده بود. متاسفانه همیشه در مملكت ما این‌طور بوده كه از طرف مقامات اتفاقی بیفتد تا كسی به حرف‌های یك فیلمساز توجه كند.

* پس با تهیه‌كنندگی تلویزیونی پروژه شروع شد...

 بله من به اتفاق آقای قوانلو به زلاندنو رفتیم تا از مراسم سی‌امین سال ورود آن بچه‌های یتیم فیلمی تهیه كنیم. در برگشت به ایران من برای ساخت فیلم شرطی گذاشتم. اینكه بتوانم در شهرهای ایران هم موضوع را تعقیب كنم. بنابراین شروع به فیلم گرفتن در شهرهای بندرعباس، اهواز، بندرانزلی و... كردیم. زمانی كه فیلمبرداری‌ها تمام شد مقارن بود با استعفای من از تلویزیون در سال ۵۴. من به آقای قطبی، مدیرعامل تلویزیون آن زمان گفتم مواد خام این فیلم‌ها را به آتلیه شخصی خود می‌برم. چون در آنجا میز مونتاژ هم داشتم و می‌توانستم فیلم را آماده كنم. اما زمانی كه راش‌ها را به آتلیه خودم بردم متوجه مشكلاتی شدم. مدیران تلویزیون از من انتظار داشتند صحنه‌هایی از ورود شاه و همسرش را هم در فیلم داشته باشم. با توجه به جو سیاسی آن زمان می‌‌دانستم اگر چنین كاری بكنم، مهر دولتی بودن به فیلم زده خواهد شد و شخصا هم نمی‌خواستم كه یك فیلم سفارشی بسازم. مسئله مهم برای من نشان دادن رفتار ایرانی‌ها با لهستانی‌ها بود كه منجر به چنین تشكری شده بود و اصلا دلم نمی‌خواست كه فیلم آغشته به مسائل سیاسی آن زمان بشود، به این ترتیب نمی‌دانستم چه كار كنم. اگر آن صحنه‌ها را در فیلم نمی‌گنجاندم آنها گریبانم را می‌گرفتند و می‌گفتند كه اصلا ما شما را به همین دلیل به زلاندنو فرستادیم. اگر هم این صحنه‌ها را در فیلم قرار می‌دادم در نهایت یك فیلم دولتی ساخته بودم. بنابراین درگیر این بودم كه چه كار كنم و این «چه باید كرد»‌ها، سه سالی طول كشید. بعد از اینكه انقلاب شد مسوولان قبلی تلویزیون رفته بودند و مسوولان جدید هم اصولا در جریان نبودند. من پوزیتیوها را برای مونتاژ در اختیار داشتم. در حالی‌كه نگاتیوها در تلویزیون مانده بود، به این ترتیب بلاتكلیفی ادامه داشت خصوصا اینكه اصلا معلوم نبود كه در آن مقطع مسوولان ثابت تلویزیون چه كسانی خواهند بود. بعد از گذشت یكی دو سال اوضاع كمی تثبیت شد و آقای بهشتی مسوول پخش فیلم و سریال شدند.
من با ایشان صحبت كردم و قرار شد كه نگاتیوها را از تلویزیون خریداری كنیم و حقوقش برای خودم باشد. ایشان گفتند اگر بخواهیم آنها را به شما بفروشیم ابتدا باید راش‌ها را ببینیم. ایشان دو نفر را به آتلیه من فرستادند، آنها در آتلیه شخصی من مقدار زیادی از راش‌ها را دیدند و نتیجه این شد كه آنها گفتند نه، ما فیلم را نمی‌فروشیم! ولی حاضریم مخارج مونتاژ و میكس و ساخت موسیقی و... را بپردازیم تا فیلم ساخته شود. البته به شرطی كه نگاتیوها وجود داشته باشد به همین دلیل من به لابراتوار آن زمان تلویزیون رفتم و درباره نگاتیوهای این فیلم پرسیدم. یكی از كارمندان به جست‌وجوی آنها پرداخت و ظاهرا بعد از اینكه مقداری از آنها پیدا شد نامه‌ای برای بخش فیلم و سریال نوشتند كه این نگاتیوها موجودند. به این ترتیب من توانستم قراردادی را برای مونتاژ، میكساژ، ساخت موسیقی فیلم و سایر مسائل فنی فیلم آماده كنم. به هر حال چون طی سال‌ها راش‌های مربوط به این فیلم را دیده بودم كل آن در ذهنم حك شده بود. یادم می‌آید یك روز كه باید فهرست پلان‌ها را تنظیم می‌كردم به خانواده‌ام گفتم اگر كسی تلفن زد، بگویید فلانی ۱۰ روزی در تهران نیست. به آنها گفتم كه من از صبح به اتاقم می‌روم و به جز مواقع ناهار و شام كسی كاری به كارم نداشته باشد. در اولین روز ساعت ۵/۸ به اتاقم وارد شدم و ساعت ۵/۱۱ بیرون آمد. همه فكر می‌كردند حداقل یك هفته درگیر باشم.
اما كل كار سه ساعته تمام شده بود. فیلم آنچنان در ذهنم رسوخ كرده و ته‌نشین شده بود كه خود به خود فهرست پلان‌ها را طی این چند سال در ذهنم تنظیم كرده بودم. بعد به اتفاق خانم عسگری كار مونتاژ را انجام دادیم و برای ساخت موسیقی فیلم هم از یك تیم لهستانی استفاده كردم و آن را با تم یك كار كه روی آن شعر معروف وحشی بافقی [دوستان شرح پریشانی من گوش كنید] بود، تلفیق كردم. در ادامه فیلم میكس شده و مرحله بعد قطع نگاتیو بود. در مورد گفتار فیلم هم یك شب به اتاق رفتم پرده‌ها را كشیدم و با یك ضبط «ناگرا» كه هنوز آن را دارم كار گفتار فیلم را با حسی كه از كلیت آن سراغ داشتم تا ساعت چهار صبح انجام دادم. فیلم برای قطع نگاتیو، تحویل لابراتوار تلویزیون شد اما بعد از گذشت ۱۰ روز هیچ تماسی با من گرفته نشد و خودم به لابراتوار رفتم تا علت را بفهمم. آنجا با اتفاق عجیبی روبه‌رو شدم. خیلی از دوستانی كه از قبل همدیگر را می‌شناختیم به محض دیدن من به نوعی راه خودشان را كج می‌كردند. نمی‌دانستم به چه دلیل چنین رفتاری می‌كنند. در همین لحظه یكی از دوستان نزدیك آمد و گفت آقای سینایی نگاتیوهای شما در تلویزیون هست؟ تعجب كردم و پرسیدم منظورتان چیست؟ ایشان گفتند كه ما ۱۰ روز است دنبال آنها می‌گردیم و پیدایشان نمی‌كنیم و از كل كار ۱۹ساعته شما كارمند آرشیو فقط یك فیلم ۵ دقیقه‌ای از حضور شاه در زلاندنو را دیده بود و به شما گفتند كل فیلم هست. من شوكه شده بودم مدام از خودم می‌پرسیدم؛‌ خب حالا چه كار باید كرد!‌ همان دوستی كه این حرف‌ها را به من گفته بود اضافه كرد كه بسیاری از فیلم‌های ۱۶ میلیمتری به یك انبار منتقل شده‌اند و شاید فیلم‌های شما هم آنجا باشد. برای همین كار من این شده بود كه با یك چراغ دستی به انبار بروم و میان صدها فیلم و كاست یكی یكی آنها را باز كنم تا فیلم‌های خودم را پیدا كنم.
آنها را باز می‌كردم و با ذره‌بین نگاه می‌كردم تا بفهمم كه آیا آنها فرم‌های فیلم من هستند یا نه؟ ۱۰ یا ۱۵ روزی طول كشید تا من همه آنها را پیدا كردم. به‌جز یك حلقه كه از آن یك حلقه هم دو پلان در فیلم بود. بالاخره فیلم آماده شده و اولین نمایش آن در خیابان نوفل‌لوشاتوی فعلی در یك كلیسای ایتالیایی در حضور جمعی از اساتید دانشگاه و عده‌ای از اهل مطالعه و... بود. در میان میهمانان آن روز استاد باستانی پاریزی هم حضور داشتند و خوشحالی من این بود كه به‌رغم بی‌اعتنایی متداول و مرسوم مجلات پر زرق و برق سینمایی نسبت به چنین فیلم‌ها و نمایش‌هایی آقای پاریزی در «كتاب شاهنامه آخرش خوش است» در پانویسی كه مربوط به وقایع جنگ جهانی و لهستانی‌ها بود اینچنین اشاره كردند كه «چنانچه كسی می‌خواهد راجع به این مسئله چیزی بداند به فیلم مرثیه گمشده مراجعه كند كه مسلما از با ارزش‌ترین و نادرترین فیلم‌های مستند سینمای ماست.» اینجا بود كه من خوشحال شدم كه هنوز هستند كسانی كه به این موضوعات توجه می‌كنند. 

* این اتفاق در چه سالی افتاد؟

 ۱۳۶۲ اما بعد از گذشت چندین سال دو اتفاق دیگر افتاد كه یكی از آنها اتفاقی تعیین‌كننده بود و اتفاق دیگر خیلی منفی بود. اتفاق مثبت این بود كه حدود ۷ یا ۸ سال پیش یك عده لهستانی به ایران آمدند تا به سر خاك اقوامشان بروند و وقتی با خبر شدند كه من چنین فیلمی ساخته‌ام با من تماس گرفتند. من هم حدود ۵۰ نسخه VHS كپی تهیه كرده و به هر كدام به رسم یادگاری دادم. اتفاق منفی این بود كه حدود ۴ یا ۵ سال پیش قرار شد انجمن سینمای مستند، با هیات مدیره‌ای كه در آن زمان داشت برای یك جشنواره در پاریس كه در رابطه با ۴۰ سال سینمای مستند ایران بود یك مجموعه آماده كند. ناگهان باخبر شدم در مجموعه‌ای كه دوستان برای پاریس در نظر گرفتند هر كدام چندین كار خودشان را قرار داده‌اند و از من تنها یك فیلم هشت دقیقه‌ای مربوط به ۴۰ سال پیش كه برای ورود به وزارت فرهنگ و هنر ساخته بودم در این مجموعه قرار گرفته است.
طبعا ناراحت شدم و یك فكس به دبیرخانه فستیوال فرستادم و گفتم چنانچه قرار است كاری از من نشان داده شده و معرفی شود، كارهای دیگری هم دارم. آنها در جواب گفتند كه متاسفانه این عملی نیست چون برنامه‌ریزی‌های فستیوال انجام شده. من هم گفتم پس آن فیلم ۸ دقیقه‌ای را هم از لیست‌تان خارج كنید. به این ترتیب در فستیوالی كه مربوط به ۴۰ سال سینمای مستند ایران بود حتی یك فیلم هم از من نشان داده نشد. اما فیلم «مرثیه گمشده» از طریق یكی از همان دوستان لهستانی به لهستان برده شد و لهستانی‌ها باخبر شدند و سال گذشته مرا به لهستان دعوت كردند. در همانجا از طرف «انجمن‌ بچه‌های سیبری»در شهر (پزنا) دعوت شدم. «انجمن بچه‌های سیبری» لهستانی‌هایی بودند كه به زور به اردوگاه‌های سیبری برده شده بودند و حالا پس از گذشت سال‌ها مردان و زنان ۵۰ و ۶۰ ساله‌ای بودند كه تحت عنوان این انجمن برای نمایش این فیلم مرا دعوت كردند. در پایان رئیس انجمن در حالی‌كه بغض كرده بود گفت: من از شما و ملت ایران تشكر می‌كنم كه بخشی از تاریخ ملت لهستان را نجات دادید و رو به من گفت كه شما یك فیلم لهستانی ساختید.
در این مراسم دو مدال كوچك به من دادند. در شهر ورشو آرشیو بزرگی وجود دارد كه مربوط به حفظ آثار و مدارك جنگ است كه من یك نسخه از فیلم را هم با این تاكید كه حق استفاده تجاری از آن نداشته باشند به آنها دادم و تاكید كردم كه فقط مورد استفاده فرهنگی قرار بگیرد با این ماجرا از همان پارسال ای‌میل‌های مختلف از سراسر دنیا از كانادا، انگلستان، استرالیا، زلاندنو و... برای من می‌آمد و همه برای مراسمی كه داشتند یك نسخه از آن فیلم را می‌خواستند و از شما چه پنهان كه كار من شده بود دائما با پست DHL فیلم‌ها را به این سو و آن سو بفرستم و در همین حد موضوع برای من تمام شده به‌نظر می‌رسید تا اینكه حدود اواسط تابستان بود كه همان خانم كارگردانی كه در لهستان از من فیلمی ساخت برای من یك پیام تبریك فرستاد. وقتی پرسیدم موضوع چیست؟ ایشان گفتند كه روز دهم ماه ژوئن اعلام شده رئیس‌جمهور لهستان به شما مدال «صلیب شوالیه جمعیت فرهنگی انسانی جمهوری لهستان» داده است. من خیلی شوكه شدم و باور نمی‌كردم كه چنین اتفاقی بیفتد. تا اینكه برای ایشان نوشتم آیا شما مطمئنید كه چنین چیزی درست است؟ در جواب گفتند كاملا مطمئنم چون در روز دهم ژوئن این مسئله در كاخ ریاست‌جمهوری اعلام شده و در مطبوعاتی كه صفحه مخصوص ریاست‌جمهوری دارند منعكس شده است.
از آنجایی كه زیاد با اینترنت سر و كار ندارم مردد بودم تا اینكه از آمریكا هم برایم پیام تبریك فرستادند. بالاخره توسط دخترم در اینترنت جست‌وجو كردم و دیدم كه این مسئله درست است. از سفارت لهستان هم سوال كردم كه چنین موضوعی درست هست یا نه. سفیر لهستان خندید و گفت چنانچه درست نبود كه همه جا اعلام نمی‌كردند. تا اینكه امسال هم مرا به جشنواره «گی‌دی‌نیا» دعوت كردند و از آنجایی‌كه جشنواره‌ای بود كه فیلم‌های خوبی در آن نمایش می‌دادند قرار شد به لهستان بروم. پرسیدم آیا آنجا برنامه خاصی وجود دارد آنها به من جواب دادند شما به هر حال لباس مناسب با خودتان بیاورید! اما تا روز آخری كه من آنجا بودم خبری نبود و من نمی‌دانستم كه جریان چیست. صبح روز آخر كسی كه مسوول میهمانان خارجی بود با من تماس گرفت و گفت كه یك كار محرمانه با شما دارم. حدس می‌زدم كه باید راجع به همین موضوع باشد. ایشان به من گفتند ما می‌خواهیم این مدال را امروز به شما بدهیم و اگر تا امروز دست نگه داشته‌ایم به این خاطر بود كه می‌خواستیم ببینیم برنامه‌های ریاست‌جمهوری در ورشو به چه ترتیبی خواهد بود و آیا می‌توانیم مراسم ویژه‌ای در آنجا بگذاریم یا اینكه در همین گی‌دی‌نیا این كار را بكنیم. از آنجایی‌كه رئیس‌جمهور نمی‌توانست به آن شهر بیاید یكی از مشاوران عالی‌اش را برای این كار فرستاد. بنابراین شما لباس‌های مناسب‌تان را بپوشید!!
آقای مشاور رئیس‌جمهور از طرف رئیس‌جمهور سخنرانی و تشكر كردند. من هم گفتم نباید امیدمان را از دست بدهیم. ۲۵ سال از ساختن این فیلم گذشته بود و من گمان می‌كردم كه نابود خواهد شد اما این اتفاق نشان داد كه بعد از ۲۵ سال هم ما نباید امیدمان را از دست بدهیم. این اتفاق از طرفی خوشحال‌كننده و از طرفی غم‌انگیز بود. انگار باید دیگران ارزش‌ كارهای آدم را كشف كنند و خودمان نسبت به آنچه اتفاق می‌افتد بی‌اعتنا هستیم. بهترین فیلمسازان و بهترین هنرمندان‌مان را باید دیگران كشف كنند و بعد از آن تازه ما متوجه می‌شویم و شروع می‌كنیم به قهرمان ساختن... به هر حال این اتفاق از نظر شناخت مردم ایران، اتفاق بسیار خوبی بود. فعلا منتظرم تا ببینم ماجرای بعدی چه خواهد بود. راستش به این نتیجه رسیده‌ام برای هر كدام از فیلم‌هایم باید ۲۵ – ۲۰ سالی صبر كنم تا یك اتفاقی بیفتد و آنها دوباره دیده شوند! 

* «مرثیه گمشده» در ایران كمتر دیده شده این فیلم چند تا نمایش داشته؟

 یكبار از دانشكده برای نمایش فیلم صدا و سیما مرا برای نمایش فیلم دعوت كردند و به من گفتند كه ما نسخه كامل فیلم را داریم. بعد از آنكه آن را نشان دادند متوجه شدم حلقه چهارم فیلم نیست. وقتی درباره‌اش پرسیدم گفتند كه ما همین را داشتیم. من به لحاظ مالی و مادی ادعایی ندارم گرچه این فیلم هر فرمش از آن من است. تحقیقش، كارگردانی‌اش، نوشتن گفتار و نوشتن موسیقی‌اش را خودم انجام دادم. به لحاظ معنوی هر فرمش مال خودم است. سال‌ها می‌گفتم كه با وجود تبلیغات منفی كه در دنیا راجع به ایران انجام می‌شود نمایش این فیلم ضروری است اما كسی اعتنایی نكرد. بعد از این اتفاق خوشبختانه لطف كردند و از تلویزیون یك كپی با گفتار انگلیسی به من دادند كه در واقع كمی رنگ‌ها تصحیح شده بود. كپی‌هایی كه من داشتم به لحاظ رنگ و صدا كهنه بود. حالا امیدوارم كه بعدها هم پروژه‌هایی در همین جهت بشود اجرا كرد. 

* زمانی كه فیلمبرداری را شروع كردید حدس می‌زدید پروسه این قدر طولانی شود؟

 من سال ۴۹ كار را شروع كردم اما در سال ۵۴ فیلمبرداری فیلم شروع شد یعنی طی حدود ۵،۴ سال با تمام لهستانی‌ها دوست شده بودم مرحوم آنا بولكوسكا كه حدود ۵ یا ۶ ماه پیش فوت كردند. دیگر دوست خانوادگی شده بودم. خانم میترا افخمی كه در واقع مادرشان لهستانی بودند و خودشان كه یك تحقیق اولیه روی موضوع كرده بودند هم از جمله این افراد بودند. بعدا به اصفهان رفتم و آنجا یكسری آدم‌های دیگر را پیدا كردم، رفتم به بندر انزلی، رفتم به زلاندنو و... ولی به‌هر حال خطوط اصلی ماجرا طی آن ۴، ۵ سال دیگر شكل گرفته بود.
این اتفاقاتی كه برای «مرثیه گمشده» افتاده آدم را یاد فیلم دیگری می‌اندازد. «عروس آتش» هم با بی‌اعتنایی روبه‌رو شد و حتی از بخش بین‌الملل جشنواره فجر كنار گذاشته شد اما بین تماشاگران محبوب شد.
من هم ترجیح می‌دهم سكوت كنم. تقریبا اگر بخواهم شروع كنم تا راجع به این داستان‌ها با شما صحبت كنم همه می‌گویند غرغر است اما باید بگویم كه این فقط عروس آتش نبود، فیلم «هیولای درون» ۴۵ دقیقه‌اش را حذف كردند. فیلم «زنده باد» تا امروز توقیف است و...
فیلم «زنده باد» كه قاعدتا باید برای مسوولان خوشایند باشد. قصه‌‌اش درباره درگیری‌های اول انقلاب است و از جریان انقلابی حمایت می‌كند.
در مورد این فیلم گفته شده مسئله اصلی، بحث حجاب است اما مسئله چیز دیگری است باید بگویم با وجود همه آنچه درباره سینمای ایران نوشته شد هنوز در هیچ كتابی اسمی از اتفاقات سینمای ایران آنطور كه باید وجود ندارد. فیلم «زنده باد» اولین فیلمی است كه در جشنواره «كارلو وی‌واری» بعد از انقلاب جایزه می‌گیرد. این فیلم در یك جشنواره در اتریش در كنار فیلمی از كوروساوا و لویی‌مان سومین فیلم منتخب هفته شد. اما هیچكس حتی اشاره‌ای به این موضوعات نمی‌كند. بعد از انقلاب كدام فیلم بود كه اولین جایزه بین‌المللی را گرفت؟ انگار بعضی از فیلمسازها مجبورند كه پوست‌كلفت باشند تا بتوانند ادامه بدهند. قاعدتا ما هم یكی از آنها هستیم!

* این اتفاق‌ها باعث نشده تا آقای سینایی بیشتر از آنكه فیلمساز داستانی باشد به‌عنوان یك مستند‌ساز مطرح شود؟
 این مسئله هم از این افسانه‌هایی است كه برای من ساخته شد، به دلیل اینكه من می‌خواستم استقلالم را حفظ كنم. نه به سینمای دولتی وابسته بودم و نه به سینمای بازار در عین اینكه با همه‌شان هم رفیق بودم و هیچ مسئله‌ای با آنها نداشتم اما یكسری معیارها را نمی‌پذیرفتم. مثل اینكه فیلم تبلیغاتی دولتی بسازم یا فیلم داستانی تلویزیونی كارگردانی كنم. ماجراهای «مرثیه گمشده» را گفتم. درباره فیلم «عروس آتش» هم ماجرا به همین شكل بود. یك تهیه‌كننده به من گفت كه اگر به من گفته بودید به شما می‌گفتم كه از كدام بازیگران استفاده كنید تا فیلم‌تان چند برابر بفروشد. اما این كاری است كه من هرگز انجام نخواهم داد. شما به گذشته (سال ۴۶) مراجعه كنید و ببینید چند نفر از اسامی بزرگی كه وجود داشتند در حال حاضر فیلم می‌سازند. از آن موقع من فیلمنامه‌های داستانی زیادی داشتم. «عشق در كوچه»، «افسانه شهر سفید»، «پانته‌آ» و... اینها همه بودند منتها شرایطی را كه می‌خواست به من تحمیل شود از جمله انتخاب بازیگر و... نمی‌پذیرفتم. به همین دلیل هم نتوانستم قبل از انقلاب فیلم سینمایی بسازم اگر بلد بودم سیاسی باشم و سازش كنم شاید زودتر از همه آنهایی كه از نسل ما فیلم ساختند، فیلم می‌ساختم اما نتوانستم و فیلم زنده‌باد را به تهیه‌كنندگی مرحوم قوانلو ساختم. خودمان تهیه‌اش كردیم چون نمی‌‌خواستیم به معیارهای بازاری تهیه‌كنندگان تن در بدهیم. اما این فیلم ماجراهای خاصی در اكران تهران داشت.
سه روز كه از نمایش فیلم گذشت از طرف انجمن سینماداران گفته شد حق ندارید كه سردر سینما بزنید. سر در سینمای ما یك مشت بود با چند تا سایه و یك دست خونی كه در آن زمان به دیوار می‌زدند. گفتیم چرا؟ گفتند بعضی آقایان گفته‌اند سر در سینما صور قبیحه است و حق ندارید آن را بزنید. گفتیم برای ما كه صور قبیحه نیست فقط یك مشت و یك پنجه خونی و چند تا سایه است اما آنها گفتند نه! وقتی قرار است سر در نزنیم پس همه نباید بزنیم. برای همین فقط روی كاغذ A۴ نوشتیم «زنده باد» و روی دیوار چسباندم. آن هم در شرایطی كه همه جا زنده‌باد و مرده‌باد نوشته بودند. آن زمان من از دو دانشجو خواهش كردم تا به‌جلوی سینماها بروند و ببینند آیا آدم‌ها برای دیدن فیلم به سینما می‌آیند یا خیر. آن دانشجوها بعد از دو روز آمدند و به من گفتند كه «آقا ما دیگه نمی‌ریم» گفتم چرا؟ گفتند كه عده‌ای آمده‌اند و گفته‌اند اگر باز هم به جلوی سینماها بیایید با چاقو شما را می‌زنیم! به هر حال این پشت پرده سینمای ما بود كه امیدوارم دیگر نباشد، بعد از ۴، ۵ روز هم فیلم را برداشتند و تا به امروز اجازه نمایش آن را نداده‌اند. «هیولای درون» جایزه بهترین فیلمبرداری و بهترین كارگردانی را از دومین جشنواره فجر گرفت ولی آن را نمایش ندادند. مدیران سینمایی از من می‌خواستند قسمت‌هایی از فیلم را ببرم اما من نمی‌پذیرفتم. بالاخره یكی از آقایان كه ظاهرا حسن‌نیت داشتند آمد و به من گفت اگر لباس هنرپیشه را عوض كنید می‌توانید آن را نمایش بدهید.
به ایشان گفتم آقا فیلم ساخته شده من چطور لباس هنرپیشه را عوض كنم؟ او در جواب به من گفت كه گفته بودند شما خیلی سرسخت و لجباز هستید! من نمی‌توانستم به ایشان بفهمانم كه در این صورت من باید كل فیلم را دوباره بسازم اما ایشان مصرانه می‌گفتند نه فقط لباس ایشان را عوض كنید!! در نهایت من برای اینكه فیلم نجات پیدا كند یك صحنه از فیلم كه دوربین فلکه آب را نشان می‌دهد و بعد به كلبه‌ای می‌رسد كه آقای داوود رشیدی در آن خودشان را زندانی كرده‌اند. مجددا دوربین به شیرفلكه آب می‌رسد و نشان می‌دهم كه یك دست در حال بستن آن شیر است. به من گفته شد كه این صحنه شیرفلكه آب را دوباره نشان ندهید همان یكبار كافی است. دلیلش را پرسیدم. گفتند این تداعی‌كننده صحرای كربلاست كه آب را روی امام حسین بستند. گفتم چنانچه شما چنین فكری می‌كنید مشكلی نیست من آن را یكبار نشان می‌دهم كه به این ترتیب ۱۰ ثانیه را از فیلم حذف كردیم. بعد از اینكه قرار شد بعد از ۵، ۶ ماه فیلم را نمایش بدهند، من به سینما رفتم و دیدم فیلمی كه ۱۳۵ دقیقه زمانش بود تبدیل به یك فیلم ۹۰ دقیقه‌ای شده است. یعنی ۴۵ دقیقه حذف.
در مورد فیلم «در كوچه‌های عشق» هم من فیلم را با ۵۰۰ هزار تومان ساختم. آن هم در زمانی كه ساخت یك فیلم حداقل ۱۵ میلیون تومان هزینه داشت. به آقای اسفندیاری كه مسوول بخش فرهنگی بنیاد فارابی بود گفتم می‌خواهم یك فیلم بسازم. لطفا اینقدر مرا نبرید و نیاورید. ایشان گفتند كه چه چیزی می‌خواهید بسازید؟ گفتم می‌خواهم بگویم آبادان در طول جنگ خراب شده، برگردیم و بسازیمش. آقای اسفندیاری هم گفتند اگر این است، بسازیدش. ما هم لابراتوار، مواد خام و استودیو صدا در اختیارتان می‌گذاریم و مخارج دیگرش با خودتان. سال ۱۳۶۹ از یكی از دوستان ۵۰۰ هزار تومان پول قرض كردم تا خرج افراد و صحنه را بدهم و اینقدر كمبود مالی داشتیم كه زمانی‌كه به آبادان رفتیم، آقای قلی‌پور كه همیشه به ما لطف داشت و در حال حاضر یك تهیه‌كننده موفق است با هلال احمر تماس گرفتند و هلال احمر ظهرها به ما یك كاسه لوبیا پخته می‌داد و شب‌ها یك كاسه عدس پخته. این را رو به جوان‌ها می‌گویم كه ادعا می‌كنند كه فیلمسازی سخت است و اغلب هم می‌خندیدیم و می‌گفتیم كه یك چند تا سنگی هم در غذایمان هست كه باعث می‌شود بیشتر سیر شویم. ما یك هفته آنجا در هوای ۵۰ درجه مردادماه كار كردیم. دقیقا یادم نیست، اما این فیلم اولین یا دومین فیلمی بود كه بعد از انقلاب در بخش نگاه ویژه جشنواره كن برگزیده شد. 

* اما همین فیلم هم قصه‌های خودش را داشت، مثل اینكه كپی‌های ارسال شده به كن مشكل داشتند...

▪ قرار بود كه كپی بفرستیم اما كپی اول و دوم كه كشیده شد، رنگ‌ها خراب بود، كپی سوم و چهارم هم همین‌طور در همان زمان من باید برای فیلم «سرمرز» به پاوه می‌رفتم. قرار بود كه تهران را ترك كنم تصمیم گرفتم كپی پنجم را ببینم و بروم. وقتی كپی پنجم را هم دیدم متوجه شدم كه آن هم بد رنگ است و همه چیزش خراب است خیلی ناراحت شدم و گفتم كه آبروی ما می‌رود.
من دیگر نتوانستم كپی بعدی را كنترل كنم. بعد از فیلمبرداری «سر مرز» باید برای مونتاژ به لندن می‌رفتم، قبلش هم به جشنواره كن رفتم در سالنی كه محل نمایش جشنواره بود وقتی كه فیلم را نمایش دادند و من رنگش را دیدم، شروع كردم به اشك ریختن. رنگش‌بدتر از همه كپی‌های قبلی بود. در جلسه مصاحبه مطبوعاتی عم یك عده از گروه‌های مخالف حضور داشتند و شروع كردند به شعار دادن كه این فیلم دولتی است و از این حرف‌ها، گفتم ما قرار بود یك فیلم راجع به آبادان بسازیم، آبادانی‌ كه خراب شده و ما با این فیلم می‌خواهیم به مردم بگوییم كه آبادان یك نماد است و باید همه مملكت را درست كنیم خیلی متاسفم كه شما همه چیز را آغشته به مسائل سیاسی می‌كنید و اضافه كردم كه ما در آبادان به همراه ۹ نفر جوان در دمای حدود ۵۰ درجه بدون امكانات مالی این فیلم را ساختیم. ما در آن روزها بیشتر از این نتوانستیم كاری بكنیم اما شاید شما در همان روزها در جایی مثل پاریس، نیس، كن و خلاصه یك جایی نشسته بودید ملانژ و كاپوچینو می‌خوردید و راجع به مسائل مهم جهانی صحبت می‌كردید. آنچه كه غم‌انگیز بود این بود كه چند ماه بعد یكی از دوستان من به پاریس رفت و یك خانمی كه در آن روز بیشتر از همه جنجال كرده بود كارتی را به این دوست ما داد كه روی آن نوشته بود: آقای سینایی فیلم «در كوچه‌های عشق» را چندی پیش در یكی از سینماهای پاریس نشان دادند و همه معتقد بودند كه این فیلمی بسیار ظریف و شاعرانه و انسانی است و من متاسفم كه در جشنواره كن آن اتفاق افتاد. آنها مسائل سیاسی هستند كه ربطی به خود فیلم ندارند.
من هم در جواب به او پیغام دادم كه به هر حال شما با آن جنجال فیلم را نابود كردید و به من ضربه زدید. آن موقع در سینمای شهرقصه كه سوخته بود قرار شد این فیلم را به نمایش بگذارند. من صحبتی كه با مسوولان كردم این بود كه این فیلم هنرپیشه، بازیگر و یا ستاره‌ای ندارد. بنابراین شانس طبیعی فیلم را به آن بدهید چون می‌خواهم ببینم مردم با چنین فیلمی چگونه برخورد می‌كنند. به من قول داده شد كه به مدت دو هفته فیلم نمایش داده شود چهار روز بعد در همان سینما شهر قصه دفتر پژوهش‌های فرهنگی می‌خواست كه فیلم «مرثیه گمشده» را بگذارد وقتی رفتم این فیلم را برای نمایش ارائه بدهم، دیدم پوسترهای «در كوچه‌های عشق» را برمی‌دارند. رفتم تا فیلم مرثیه گمشده را به آقایی كه در آپاراتخانه بود تحویل بدهم، خوشبختانه او مرا نمی‌شناخت از او پرسیدم چرا پوسترهای فیلم در كوچه‌های عشق را برمی‌دارند در حالی‌كه فقط چهار روز از نمایش آن گذشته، گفت بیچاره سازنده‌اش. گفتم چرا، گفت این دستگاه ما هد مگنتش شكسته و ما با چسب آن را چسبانده‌ایم این فیلم هم صدا سر صحنه بود و به این خاطر صدایش مفهوم نبود.
در همان زمان چند نفر از منتقدان آلمانی و اتریشی در جشنواره كن پنج فیلم را انتخاب كرده بودند كه یكی‌شان در كوچه‌های عشق بود و نوشته بودند این از فیلم‌هایی است كه می‌توانند خون تازه‌ای به سینما تزریق كنند. چرا به آنها در آن حدی كه باید، توجه نشد؟‌به این ترتیب این فیلم هم نابود شد و اكنون بعد از ۱۹ سال دوباره ظاهرا كشف شده. مسوول لابراتوار وزارت ارشاد آن زمان كه فیلم را در آن تهیه می‌كردیم مرد شریفی بود به نام مرحوم نوذری، وقتی من از جشنواره كن برگشتم، گله‌كنان رفتم پیش مرحوم نوذری و به او گفتم كه من از تو توقع نداشتم، ما یك عمر با هم همكاری داشتیم و خیلی وقت است كه همدیگر را می‌شناسیم. چرا رنگ فیلم اینقدر بد بود؟ او گفت از من نپرس، من حرفی ندارم كه بزنم ولی خیلی متاسفم. بعد از گذشت چند ماه شاید حدود دو ماهی قبل از فوتش به من گفت: سینایی می‌دانی چرا این اتفاق افتاد؟ هر وقت من به عنوان مسوول لابراتوار از آنها فیلم می‌خواستم كه كار تو را كپی بكشم به من می‌گفتند چون فیلم سینایی است از آن پوزیتیوهای كهنه استفاده كنید و روی پوزیتیو كهنه رنگ‌ها خراب می‌شدند.
حالا سوال من این است كه كدامیك از مجلات سینمایی ما یك‌بار اعتراض كردند كه چرا «مرثیه گمشده» را به فرانسه نفرستادید؟ كه چرا «در كوچه‌های عشق»‌ را بعد از سه روز برداشتید؟ چرا روی پوزیتیو كهنه كپی كشیدید؟ وقتی فیلم عروس آتش در جشنواره كارلو وی‌واری نمایش داده شد سه روز قبل از اینكه بروم به دلیل مشكل سنگ كلیه از پرواز منصرف شدم، همسرم از اتریش به «كارلو وی‌‌واری» رفت و عكس‌ها را آورد كه نشان می‌داد پوسترهای عروس آتش را خیلی بزرگ در جشنواره نصب كرده‌اند و فیلم جایزه بهترین بازیگری را برای آقای فر‌خ‌نژاد گرفت. ما قبل از آقای ناجی جایزه بهترین بازیگری در جشنواره‌های خارجی كسی را نداشتیم و فقط آقای فرخ‌نژاد این جایزه را گرفت. در آن موقع معروف‌ترین مجله سینمایی این مملكت تنها دو خط به این فیلم اختصاص داد و حتی یك عكس هم چاپ نكرد، عكس مجموعه‌های ماركس و انگلس را كه در خیابان‌های كارلو وی‌واری بود چاپ كرد اما عكسی از عروس آتش نبود، عكسی از حمید فرخ‌نژاد چاپ نكرد و من ناچار به عكس‌العمل شدم و گفتم اگر از دوستان شما بود آیا عكس را رنگی روی جلد چاپ نمی‌كردید؟ عروس آتش در جشنواره فجر در قسمت بین‌الملل گذاشته می‌شود اما دو، سه روز قبل از جشنواره عروس آتش را از بخش بین‌الملل برمی‌دارند و فیلم جوانی را می‌گذارند كه اصلا در ایران زندگی نمی‌كند اگرچه من اصولا با آن جوان هیچ مسئله‌ای ندارم اما او اصلا در ایران فیلمی نساخته و اینجا هم زندگی نمی‌كند و در نهایت در رأی‌گیری نهایی عروس آتش از بین ۲۰ فیلم منتخب مردم و منتقدان می‌شود و فیلم آن جوان رتبه نوزدهم را كسب می‌كند. اینجاست كه دلم می‌سوزد كه چرا لهستانی‌ها باید فیلم مرا كشف كنند. این چه رفتاری‌ است كه ما با خودمان می‌كنیم و بعد توقع داریم كه هنرمند ما و فیلمساز ما احساس دین و تعهد بكند.

*
البته شما راجع به اینكه فیلمساز داستانی هستید یا مستندساز توضیح مفصل دادید اما معتقدم بیشتر فیلم‌های مستند شما اسناد موثقی هستند كه نشان می‌دهند در این دوران چه اتفاقی افتاده است. البته این مسئله در فیلم‌های داستانی‌تان هم هست مثلا فیلم «در كوچه‌های عشق» تنها فیلمی است كه تصویر آبادان بعد از جنگ را اینقدر واقعی نشان می‌هد یا بعدها فیلمی راجع به «ژازه» می‌سازید و فكر می‌كنم الان یك سند به حساب می‌آید یا فیلم «هدایت» كه با آن‌ هم خوب برخورد نشد.
دیگر برای من مهم نیست چون من آزادی‌ام را نه به روشنفكرنمایان و نه به دولتی‌ها و حتی نه به تهیه‌كننده‌ها نمی‌فروشم. من همین هستم كه هستم و كار خودم را می‌كنم. من در مورد «هدایت» شدیدا معتقدم كه جایش بسیار در سینمای ما خالی بود و هر كس اگر آن را درست نفهمید آن مشكل خودش است. اگرچه خیلی‌ها مهر روشنفكر به خودشان می‌زنند اما كم‌سوادند. آدم‌هایی هم بودند كه می‌گفتند ما به علوم دیگر مسلطیم ولی آیا همین آدم‌ها تا به حال نشسته‌اند تا به سینما نگاه كنند؟ برای یك‌بار فیلم‌های دوران اكسپرسیونیسم را بی‌طرف دیده‌اید؟ به این ترتیب فیلم هدایت هم هرچه بیشتر گذشت، بیشتر جا افتاد. یكی از آقایان منتقدان معروف گفته بود كه من بعد از