من بچه آب باریکِ ورامین بودم. سال 42 وقتی شانزده سالم بود آمده بودم تهران. اصلاحات ارضی شده بود و قناتها خشک شده بود و مالکها رفته بودند. همه کوچ کردند تهران برای کار. من و خیلی از بچه های ده هم آمده بودیم بازار، پادویی...

 


بازتاب:محسن کنگرلو، از چهره های مبارز دوران انقلاب که کمتر خاطرات خود را بازگو کرده بود، اخیرا بخشی از جریانات دوران مبارزه را بیان کرده است. وی توضیح می دهد که انقلابیون چگونه با امکانات ضعیف آن روز، یک شبکه گسترده، امن و تودرتو برای دریافت، تکثیر و توزیع اعلامیه های امام ایجاد کرده اند و چگونه این اعلامیه ها را حتی تا زندان اوین و دربار شاه هم می رساندند!
 
سال 54 بود. کتابی میخواندم درباره شکیات نماز. نام همه مراجع در آن بود اما به جای اسم امام(ره) نوشته بودند «خ». دیدم از این اسم وحشت دارند. فکر کردم باید کاری کنیم که این اسم در تمام کشور شنیده شود؛ انگار تاثیر این اسم از انفجار و ترور و بمبگذاری بیشتر بود. تصمیم گرفتم اعلامیه های امام (ره) را چاپ کنم. تا آن موقع اعلامیه های امام (ره) را اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا چاپ میکردند و میفرستادند ایران اما تعداد اعلامیه ها کم بود و به دست عده کمی میرسید. برای تکثیر اعلامیه ها با بچه های ورامین، گروه فجر اسلام را تشکیل دادیم.


من بچه آب باریکِ ورامین بودم. سال 42 وقتی شانزده سالم بود آمده بودم تهران. اصلاحات ارضی شده بود و قناتها خشک شده بود و مالکها رفته بودند. همه کوچ کردند تهران برای کار. من و خیلی از بچه های ده هم آمده بودیم بازار، پادویی. یکی از آب باریکی ها توی چهارراه مولوی خانه داشت. شبها همه آنجا میخوابیدیم. برای نماز میرفتم بازارچه نایب السلطنه، مسجد آقای مجتهدی. آنجا بود که با انقلابیها آشنا شدم. بعد بچه ها را جمع کردیم و یک هیات راه انداختیم تا پشت هم باشیم. هیات متوسلین به چهارده معصوم(ع) (ورامینیهای مقیم مرکز) را سال 45 تاسیس کردیم. یک صندوق قرض الحسنه هم راه انداختیم که اگر برای یکیمان مشکلی پیش آمد، ازش حمایت کنیم. کم کم بچه های صنف کشبافها و همسایه ها هم آمدند توی هیات ما. آن موقع دیگر پادو نبودم، زیگزاگدوز و کشبافدوز شده بودم. جمعه ها هم دستفروشی میکردم.


سال 54 فجر اسلام را در همان هیات متوسلین به چهارده معصوم(ع) راه انداختیم. با چندتا از بچه های هیات نشستم و گفتم میخواهم اعلامیه های امام(ره) را چاپ کنم. خیلی خطرناک بود. اگر از کسی اعلامیه میگرفتند، دو سال زندانی میشد چه برسد به اینکه چاپ کند.


 اوایل همان اعلامیه هایی را که از خارج میرسید تکثیر میکردیم. یکی را پیدا کردیم که در میدان فردوسی کارگر چاپخانه بود؛ شبها یواشکی اعلامیه ها را میرساندیم به او که تا صبح چاپ کند. کم کم دیدم اینطوری نمیشود ادامه داد. تیراژمان کم بود: پنجاه هزار تا، صدهزار تا در روز. تازه اگر توی چاپخانه یک برگ اعلامیه می افتاد دست کسی، همه چیز خراب میشد.

صبح که امام(ره) موقع درس در نجف اعلامیه صادر میکرد، دو ساعت بعد اعلامیه دست من بود. بلافاصله از عراق تلکس میشد به کویت. آقای علی صداقت و کفاش زاده و غرضی فوری از کویت با تلفن میخواندند برای رابطهای ما. آنها هم میرساندند به آقای هوایی. البته خیلی از بچه های این شبکه را خود من هم نمیشناختم. نیازی هم نبود.


من هر روز به هوایی زنگ میزدم. هوایی از من شماره تلفن نداشت. میدانستیم تلفنها شنود دارد. اگر همه چیز مرتب بود هوایی پشت تلفن میگفت: «دو نمونه جوراب هست بیا بگیر از رویش برایمان دوجین بدوز و بیار.» هوایی طلافروش بود اما فامیلهایش همه جورابباف بودند. برای گرفتن اعلامیه، خانمها میرفتند چون رفت وآمدِ زنها به طلافروشی او عادی بود.
خواهرِ محمد شقاقی به همراه شهید بروجردی توی بخش نظامی ما فعالیت میکرد. اسمش ملوک خانم بود. فوری به او خبر میدادم برود درِ مغازه هوایی اعلامیه را از او بگیرد. ملوک خانم اعلامیه را میبرد خانه و من میرفتم ازش میگرفتم. توی این مسیر، هرکدام از بچه ها را هم میگرفتند باز تشکیلات سرپا میماند چون رابطها نمیدانستند فردی که از فجر اسلام می آید چه کسی است. هوایی هم این خانم را نمیشناخت.


کم کم سرعت برای ما مهم شد. باید اعلامیه ها را فوری میرساندیم دست مردم. با این تیراژ، کار پیش نمیرفت. نمیخواستیم با دستگاه کپی کار کنیم. آن زمان استنسیل بود و کند. یک نفر هم علاف هر دستگاه میشد. به مرتضی احمدی گفتم باید بروی ماشین چاپ بخری. سید مهدی موسوی، برادرخانمم، توی بازار، لوازم التحریر فروش بود؛ گفتم پول ماشینها را بدهد. مرتضی چهارتا ماشین چاپ برایمان خرید، اول دوتا بعد دوتای دیگر.
حالا باید یک جای مناسب پیدا میکردیم. دستگاه ها را بردیم خانه ایوب احمدی؛ خیابان فلاح. رفت وآمدمان زیاد بود. سر و صدای ماشینهایی هم که برای بردن اعلامیه ها می آمدند همه محل را برمیداشت. همسایه ها مشکوک شده بودند. به یکی از دوستانم در ورامین، سپردم یک خانه دیگر پیدا کند. گفتم باید محلش خلوت و دور از شهر باشد. هرچه خانه پیدا میکرد نمی پسندیدم تا بالاخره توی قرچک یک خانه حیاط دار برایمان پیدا کرد. کنارش بیابان بود ولی از یک سمت همسایه داشت. دیوار مشترک راهرو و پذیرایی با همسایه را مرتضی با شانه تخم مرغ عایق بندی کرد. دستگاه ها را هم بردیم آن طرف خانه که صدایشان نرود بیرون. برای اینکه کسی مشکوک نشود زن و بچه مرتضی احمدی را هم بردیم همانجا تا تردد آنها پوشش کارمان بشود. توی اتاق جلوی حیاط می نشستند که کمتر بوی تینر می آمد.


آرام آرام آنجا شد پایگاه ما. بیابانهای اطراف قرچک را پادگان کرده بودیم. سیم خاردار و دیوار نداشت: چهل کیلومتر میرفتیم توی دل کویر برای تمرین عملیات نظامی. بچه های شهید بروجردی هم می آمدند آنجا آموزش نظامی میدیدند.
ایوب احمدی و برادرم رضا پای دستگاه ها می ایستادند. من بیشتر از ده دقیقه نمیتوانستم بمانم پیش آنها. بوی تینر دیوانه ام میکرد. کولر هم نمیشد روشن کرد؛ باد کاغذها را می برد. از سه طرف آفتاب میخورد به سالن. گرمای دستگاه ها هم اضافه میشد. خانه شده بود کوره. هردوشان ضعیف و لاغر شده بودند.


مسئله بعدی کاغذ بود. کاغذ را هم همین سیدمهدی موسوی برایمان میخرید. برای حمل و نقل هم ایوب پیشنهاد داد برادرش داوود این کار را بکند. داوود احمدی ارتشی بود. با لباس نیروی هوایی می نشست پشت وانت، کاغذها را می آورد و اعلامیه ها را می برد. یکی از دوستانم یک وانت مسقف داشت که تویش معلوم نبود. به اش میگفتم: «برو بگذارش توی فلان کوچه، سوئیچش را هم بگذار یک جایی و به من خبر بده.» بعد زنگ میزدم به احمدی که برود وانت را از آنجا بردارد. کارش که تمام میشد وانت را میبرد میگذاشت سرجایش.


تیراژمان رسیده بود به پانصدهزار نسخه در روز. داوود روزی چهار بار این مسیر را میرفت و میآمد. هوایی، هر بار یک جایی را توی تهران تعیین میکرد تا وانت را ببریم آنجا خالی کنیم. توی بازار کسی به وانت مشکوک نمیشد. هر روز کلی وانت میرفت و می آمد و بار خالی میکرد. محل قرار که معلوم میشد به موزع ها خبر میدادیم، هرکدام میآمدند سهمشان را میگرفتند و میرفتند.


برای شهرستانها هم همین کار را میکردیم: رابطها که پیدا میشدند بار را می بردیم باربری بوذرجمهری تسمه کشی میکردیم. رویش یک آدرس الکی مربوط به بازار می نوشتیم؛ مثلا تهران بازار بین الحرمین فروشگاه قادری. یک شماره تلفن بیربط هم مینوشتیم. جنس بار را مینوشتیم لوازم التحریر. کسی هم شک نمیکرد. با اتوبوس یا وانت میبردند شهرستان. رابط ما هم میرفت انبار، هزینه حمل را میداد و اعلامیه ها را تحویل میگرفت.


هر اعلامیه جدیدی که چاپ میکردیم دست کم دوهزار نفر توی کل کشور دستگیر میشدند اما کسی نمیتوانست کسی را لو بدهد. رابطها ما را نمیشناختند. اگر بار به دستشان نمیرسید، اگر بین راه بازش میکردند، اگر رابط را میگرفتند یا هر اتفاق دیگری برای اعلامیه ها میافتاد، بلایی سرِ شبکه نمی آمد. کسی نمیدانست این بار را کی فرستاده؛ همه مشخصات جعلی بود. گاهی توی همین بارها فتیله و مواد منفجره هم میفرستادیم برای بچه های شاخه نظامی.


آرم و اسم فجر اسلام را میزدیم پای اعلامیه ها. فجر اسلام معروف شد اما علت اینکه ساواک نتوانست ما را پیدا کند، همین شبکه اطلاعاتی ما بود. کسی از کار دیگری خبر نداشت. جز ما چند نفرِ اصلی، بقیه همدیگر را نمیشناختند. جلسات گروهی هم نداشتیم که کسی دیگری را ببیند یا نفوذ کند بین بچه ها.


توی سیستم توزیع هم مسائل امنیتی را خیلی رعایت میکردیم. آدمهای مبارز مسجدی را شناسایی میکردیم. نامه میدادیم به یک خانمی تا برساند بهشان که بیا توی توزیع اعلامیه به ما کمک کن. خودمان را نمیدیدند. خانمها را میفرستادیم چون چادری بودند و رویشان را کیپ میگرفتند. اگر طرف ناتو از آب درمی آمد چهره شان را ندیده بود که برود لو بدهد. فقط نامه را میدید. اگر موافقت میکرد باز هم با ما مرتبط نمیشد. با یک واسطه به اش اعلامیه میرساندیم. از پانصدتا اعلامیه شروع میکردیم. اگر خوب توزیع میکرد تعداد را میبردیم بالا. با همین روش، اعلامیه امام (ره) را توی کاخ شاه هم پخش کردیم. توی زندان اوین هم پخش کردیم.


آنقدر اعلامیه توی کشور پخش کردیم که جریمه اش را رساندیم به بیست روز. هرجا ماموران ساواک میرفتند اعلامیه بود. سی تا اتوبوس می آوردند سر بازار. هرکس را که اعلامیه داشت میریختند توی آنها. همه شان پر میشد، باز هم یک عده را نمیتوانستند ببرند. کتاب حکومت اسلامی پانزده سال زندانی داشت. رساندیم به پنج سال، بس که چاپ کردیم و بین مردم پخش کردیم.


با بچه های سازمان مجاهدین دوست بودیم. اعتقادات و روش مبارزه مان فرق میکرد اما با هم دوست بودیم. فجر اسلام که گل کرد، یک روز یکی از بچه های شورای مرکزیشان آمد پیش من. آمده بود توی کارگاهم. گفت: «بیا با ما و چریکهای فدایی وحدت کن. یک ستاد عملیاتی تشکیل بدهیم علیه شاه. فعالیتهای پراکنده مان را تجمیع کنیم.» گفتم: «چرا؟ ما که با هم همفکر نیستیم.» گفت: «شما کل کشور را گرفته اید. هرجا میرویم پای تمام اعلامیه های امام (ره) اسم شماست.» از من پرسید: «شما چندتا عضو دارید؟» گفتم: «حدود ده میلیون.» خندید. گفتم: «هرکس می  آید مسجد نماز میخواند عضو فجر اسلام است.»


این جور بود که موفق شدیم. شهید داوود کریمی، شهید بروجردی، شهید ضیاء بشرحق، شهید بهمن محمودپور، شهید وهاج و شهید ناصر ترکان از بچه هایی بودند که خیلی در این ماجراها زحمت کشیدند. بعضیشان همان دوران مبارزه شهید شدند، بعضی هم بعدها به آنها پیوستند. روحشان شاد

 

 
گردآوری:گروه خبر سیمرغ
www.seemorgh.com/news
منبع:baztab.net